...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت...

با اشک هاش دفتر خود را نمور کرد                     در خود تمام مرثیه ها را مرور کرد
ذهنش ز روضه های مجسم عبور کرد                  شاعر بساط سینه زدن را که جور کرد
 
احساس کرد از همه عالم جدا شده ست
در بیت هاش مجلس ماتم به پا شده ست
 
در اوج روضه خوب دلش را که غم گرفت          وقتی که میزو دفتر و خودکار دم گرفت
وقتش رسیده بود به دستش قلم گرفت                   مثل همیشه رخصتی از محتشم گرفت
 
باز این چه شورش است که در جان "واژه" هاست
شاعر شکست خورده ی طوفان "واژه" هاست
 
بی اختیار شد قلمش را رها گذاشت                      دستی ز غیب قافیه را کربلا گذاشت
یک بیت بعد واژه لب تشنه را گذاشت                    تن را جدا گذاشت و سر را جدا گذاشت
 
حس کرد پا به پاش جهان گریه می کند
دارد غروب فرشچیان گریه می کند
 
با این زبان چگونه بگویم چه ها کشید                   بر روی خاک وخون بدنی را رها کشید
او را چنان فنای خدا، بی ریا کشید                        حتی براش جای کفن؛ بوریا کشید
 
در خون کشید قافیه ها را، حروف را
از بس که گریه کرد تمام لهوف را
 
اما در اوج روضه کم آورد و رنگ باخت              بالا گرفت کار و سپس آسمان گداخت
این بند را جدای همه روی نیزه ساخت                 خورشید سر بریده غروبی نمی شناخت
 
بر اوج نیزه گرم طلوعی دوباره بود
او کهکشان روشن هفده ستاره بود
 
خون جای واژه بر لبش آورد و بعد از آن...          پیشانیش پر از عرق سرد و بعد از آن...
خود را میان معرکه حس کرد و بعد از آن...         شاعر برید و تاب نیاورد و بعد از آن...
 
در خلسه ای عمیق خودش بود و هیچ کس
شاعر کنار دفترش افتاد از نفس
 
سید حمید رضا برقعی
پ.ن: توفیقی شد که ایام سوگواری سالار شهیدان رو در جوار حرم حضرت امام رضا (ع) باشیم. اگر قابل باشم نایب الزیاره همه دوستان هستم و در ضمن التماس دعای زیاد هم دارم!‌

وسعت نگاه

از خواب بیدار شدم...
به مادربزرگ گفتم:‌ صبح بخیر!‌
مادر بزرگ جواب داد:‌ عاقبتت به خیر!

یاد این بیت شعر افتادم:‌
 ما سقف خانه دیدیم     او رفعــــت ســـــــما را

پ.ن:‌ عاقبتتون بخیر!‌

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران 

چه کنم با دل مجروح که مرهم با اوست 

 

... 

.. 

 

پ.ن:‌التماس دعا!‌ 

 بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

 

«وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»

 

و از نشانه‏هاى او آن است که از جنس خودتان همسرانى براى شما آفرید تا در کنار آنان آرامش یابید و میان شما و همسرانتان علاقه‏ى شدید و رحمت قرار داد؛ بى شک در این (نعمت الهى،) براى گروهى که مى‏اندیشند نشانه‏هاى قطعى است. 

 

۱...۲...۳... خانه ای خواهم ساخت... تمام...!

سالی که نکوست از بهارش پیداست (۲)...

سلام!‌ 

تو پست قبل می خواستم راجع به لحظه تحویل سال بگم٬‌اما... 

ببخشید اگر باز هم یکم ( و تاکید می کنم فقط یکم!‌  ) دیر شده!‌ 

 

امسال٬‌لحظه تحویل سال٬‌اینجا بودیم...  

"السلام علیک یا علی بن ابی طالب"

IMG_3201.jpg 

 

سالی که نکوست از بهارش پیداست... 

خدایا! شکرت!  

 

فکرش رو بکنید اگر مقابل چنین تابلویی باشید چه حسی دارید... 

 

IMG_3236.jpg 

خدایا! باز هم شکرت!  

 

شما تو دو راهی های زندگیتون چطوری راه درست رو انتخاب می کنید؟!  

... 

.. 

اگر اون دوراهی بین الحرمین باشه...  

آدم نمی دونه رو به کدوم سمت کنه، آخه به هیچ طرفی نمی شه پشت کرد...!   

 

بین الحرمین و حرم حضرت ابوالفضل(ع)... 

 

IMG_3278.jpg 

  

بین الحرمین و حرم امام حسین (ع)...  

 

IMG_3287.jpg 

 

شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدا

بر منتهای همت خود کامران شدم 

 

پ.ن: امشب، شب آرزوهاست! دعاگوی دوستان بودم و هستم! انشاالله شما هم من رو فراموش نکرده باشید!  

دعا کنید باز هم آقا بطلبه... 

 

یا حق!

 

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

سلام و سلام و صد سلام خدمت دوستان خوب این خونه!

سال نو مبارک! ( البته با کمی٬‌ فقط کمی تاخیر!!‌ )

خیلی خیلی دلم برای شما و خونه هاتون و این خونه تنگ شده بود و از اینکه دارم بعد مدت ها اینجا می نویسم حس خوبی دارم!
هرچند...

امشب یه چیزی کمه...از همه شما برای اینکه تو این مدت من رو فراموش نکردید و جویای احوالم بودید ممنونم!‌
امیدوارم کم کاری٬ یا بهتره بگم بی کاری (!!) این مدت من رو ببخشید. تقریبا از ترم قبل و با شروع مهرماه به حدی دور و برم رو شلوغ کردم که...!‌   از کلاس و درس و دانشگاه گرفته که امسال اساسی اون روی خودش رو بهم نشون داد تا کار و تمرینات تیم و...!
تو این مدت خدا خیلی خیلی بیشتر از قبل هوام رو داشته و موقعیت های خوبی رو پیش پام گذاشته که بسیار شاکرش هستم!‌
یکیش همون کاریه که خدمتتون عرض کردم. مدتیه که تو یه کلینیک مرتبط با رشته ام مشغول کار هستم. البته کار بی اجر و مزد یا به قول معروف فی سبیل الله!‌ شما که بهتر می دونید٬‌ ما اصلا دنبال مسائل مادی و دنیایی نیستیم و فقط دنبال علمیم! (این جمله سندی باشه پیش شما که ببینیم دو سال دیگه هم از این حرف ها می زنم؟!‌ از همین حالا اعتراف می کنم: عمراا! )
و موارد و موقعیت های دیگه...! 
خلاصه... همه اینها باعث شد که نتونم در خدمت شما باشم. اما هر جایی زیر این آسمون آبی خدا باشم به یاد شما و دعاگوتون هستم!‌

و اما بعد...
می خوام برم سراغ عنوان این پست!‌
شما بهار رو چطور شروع کردید؟! لحظه تحویل سال کجا بودید؟!‌دوست داشتید کجا باشید؟!
من تحویل سال و سال نو رو در ...
...
..
.
امشب نمی تونم راجع بهش صحبت کنم٬‌ آخه... امشب یه چیزی کمه...!
انشاالله تو پست بعد براتون می گم...!‌

التماس دعا!‌
یا حق!‌

آرزوی یه پسر ۱۱ ساله...

یه پسر ۱۱ ساله بود! شیطون و سر زبون دار در عین حال مودب و حرف گوش کن!‌
از ۱۱ ماهگی به خاطر یه بیماری مادرزادی پای راستش از زیر زانو قطع شده بود و با توجه به رشد سریعش هر سه ماه یک بار می اومد کلینیک که براش پای مصنوعی بسازن!
استاد ازش پرسید: مشکلی با پروتزت نداری؟!
جواب داد: نه! خیلی خوبه. فقط یه مشکلی هست اون هم اینکه نمی تونم باهاش فوتبال بازی کنم. آخه موقع شوت کردن به جای توپ پام کنده می شه و می ره تو دروازه...!
استاد به ما گفت: هر سوالی می خواید ازش بپرسید!
یکی گفت: وقتی خواب می بینی خودت رو چطور می بینی؟!‌ همین طوری یا با پای واقعی؟!‌
با هیجان گفت: یه بار خواب دیدم که پای راستم هم مثل پای چپمه و دارم فوتبال بازی می کنم! یه بار هم خواب دیدم که دارم با پروتزم فوتبال بازی می کنم...
!!
!
به استاد گفتم چرا براش پروتز پیشرفته نمی سازید که بتونه فعالیت و تحرک بیشتری داشته باشه و فعالیتش رو محدود نکنه؟!‌
استاد گفت: این بچه در حال رشده و دائم باید پروتزش عوض بشه و هزینه بالایی داره. این بچه ها تو خارج از کشور تحت پوشش بیمه هستن اما اینجا باید خودش تقبل کنه. با اینکه دانشگاه تا حدی بهش کمک می کنه ولی باز هم در حدی نیست که بتونیم براش زیاد هزینه کنیم!‌!

پ.ن: شاید یکم حواسم جمع بشه...!‌

...وقتی که

وقتی که شاهد رو سفید شدن شهر هستی...

وقتی که حس می کنی امشب، جز خدا، آسمون هم حال تو رو می دونه...

وقتی حس می کنی که امشب، آسمون فقط داره به خاطر تو دونه های سفیدش رو راهی زمین می کنه...

وقتی مردم رو می بینی که تو این شب برفی با سرعت دارن خودشون رو به مقصد می رسونن ولی تو دوست نداری که این راه تموم بشه...

وقتی دوست داری زیر همین بارش برف راه بری...

وقتی تنهایی...

وقتی جعبه خالی توی دستت با دونه های آب شده برف خیس شده...

جعبه ای که جا مونده از...

وقتی...

وقتی برای اولین بار از ته دل احساس دل تنگی می کنی...!

برای اولین بار؟!!...

پ.ن.1: ...!

پ.ن.2: ببخشید اگه حرفام براتون نامفهومه... گاهی آدم دوست داره که بعضی حرف هاش رو همه بشنون حتی اگه فقط بشنون!

...ساقیا ...السلام علیک یا

ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
 


ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را 


گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را 


باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را 


دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را 


محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را 


با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را 


ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را 


صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
  

 

...پ.ن۱: باز این چه شورش است

...پ.ن۲: گاهی خوندن اشعار حافظ  شیرین تر می شه وقتی

حدیث دوستی

روزی سعدی وارد مجلسی می شه که جمعی از دوستانش حضور داشتن. 

با همه سلام و احوال پرسی و خوش و بش می کنه. بین اون آدم ها یکی از دوستان خیلی قدیمیش بوده و شاکی می شه که چرا سعدی با اون مثل بقیه سلام و احوال پرسی نکرده که همین جا سعدی شیرین سخن این بیت شعر لطیف و زیبا رو می گه که: 

 

نه خلف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم  

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی 

  

بسیار به دلم نشست... 

 

پ.ن: این داستان نقل شده از دوست اهل دل ما پروانه عزیزم!

where is my university?!!

با سلام 

اینجا تهران٬ دانشگاه علوم پزشکی منحل شده (!!) ایران! 

 

حتما خبر این اتفاق به گوش شما هم خورده؟! 

شفاف :دانشگاه علوم پزشکی ایران با بیش از 6 هزار دانشجو و 731 عضو هیئت علمی ،در خبری ناگهانی از روز شنبه 8 آبان منحل شد.این اقدام دولت که برای 14 هزار پرسنل این دانشگاه و 6 هزار دانشجوی در حال تحصیل در آن کمتر از زلزله ای 8 ریشتری شوک آور نبود ،باعث شکل گیری تجمع اعتراضی دانشجویان در صحن دانشگاه شد .

  

انحلال یا ادغام...؟! مساله این است!! 

چرا با بازی با یه کلمه با آبروی یه دانشگاه بازی می کنن!  

قضیه از این قراره که صبح روز شنبه٬‌ ما دانشجویان دانشگاه منحل شده (!) ایران بی خبر از خوابی که مسئولین محترم برامون دیدن و اتفاقاتی که قراره بیفته خوش و خرم راهی کلاس هامون شدیم و با این خبر که به زلزله تعبیر شده مواجه شدیم!  

اولش که گفتن دانشگامون با دانشگاه تهران و همچنین شهید بهشتی ادغام شده. از این به بعد بخش آموزشی زیر نظر دانشگاه تهران و بخش درمانی زیر نظر دانشگاه شهید بهشتی اداره میشه و مدرک شما هم میشه مدرک دانشگاه تهران و دیگه چیزی به نام دانشگاه ایران از صحنه روزگار محو شده!  

اولش که قیافه ما این جوری بود!  

دقیقا همون روز شنبه با ورود به سایت دانشگاه به جای عبارت IUMS (Iran University of Medical Sciences) به عبارت TUMS برخوردیم! باور نمی فرمایید، امتحان کنید! www.iums.ac.ir  

و همون صبح شنبه رئیس دانشکده ما استعفا داد! رئیس دانشگاه برکنار شد و تعدادی از مسئولین هم بلافاصله برکنار شدن!

و ما این طوری شدیم!  

عجب سرعتی!  

ولی این تازه اول داستان بود! فردا صبح یه تعدادی از دانشجو ها برای اعتراض رفتن دانشگاه مرکزی! البته چون ما هنوز تو خماری بودیم و ماهیت این کار و سود و فایده هاش برامون مشخص نشده بود و به قول معروف توجیه نشده بودیم و در کل تو کف بودیم، با اعتراض کننده ها همراهی نکردیم! مخصوصا که تو این مواقع هم بازار شایعات داغه و نمی شه به هیچ حرفی اعتماد کرد! 

خلاصه...

رفتن دانشجویان معترض از همه دانشکده ها به محل دانشگاه مرکزی همانا و دیدن برداشتن نام ایران از سر در دانشگاه و جیغ و فریاد و شعار و اعتراض همان! اینجوری!    

عجب سرعتی!  

یک شنبه گذشت و سونامی شایعات و اعتراضات، دانشجویان رو تو خودش گرفت! 

و امروز! 

دوباره تجمع و اعتراض در دانشگاه مرکزی و البته بعدش به دانشکده هم کشیده شد!  

امروز رو با صدای شعارهای " نه بهشتی نه تهران، فقط دانشگاه ایران" و " اساتید با غیرت، حمایت حمایت" و ... گذروندیم و کلاس های عصر کنسل شد! این قسمتش به نفع خیلی ها تموم شد! ندیدن چهره مبارک استاد مکانیک حتی برای یه جلسه نعمتیه! شما که نمی شناسیدش پس غیبت نمی شه! آآخ! داغ دلم تازه شد!بگذریم... 

ولی خدایی این ایرانیا نبوغ شعاریشون بالاست هاا! این رو تو همه عرصه ها ثابت کردن! 

.

و حالا... 

می گن می خوان بهمون مدرک درجه 2 دانشگاه تهران (دانشگاه پردیس کرج) رو بدن! 

می گن برای طرح خلوت سازی تهران (!) می خوان منتقلمون کنن کرج! 

می گن می خوان دانشکده توان بخشی تهران و ایران رو ادغام کنن! 

می گن بودجه دانشگاهمون نصف شده! 

می گن... می گن... می گن...

خیلی چیز ها می گن!! ولی کو دلیل اثبات یا ردش!   

و ما الان قیافه هامون این طوریه و این طوری  

البته اکثرا هم به شدت این طوری

سخن رو کوتاه کنم... 

فردا هم کل دانشگاه تعطیل و تحصنه! 

خدا عاقبت این اوضاع رو به خیر کنه...! 

انشاالله اگه دوستان مایل بودن و استقبال کردن باز هم خبر ها رو به صورت زنده و مستقیم از دانشگاه منحل شده (!) ایران ( تکرار می کنم که برام جا بیفته!! ) به سمع و نظرتون می رسونم!     

 

پ.ن1:

  

  

به تاریخ پیوست... 

پ.ن2: التماس دعای ویژه دارم! دوستان فراموش نفرمایند!

 

امروز٬ ۷ آبان... روز جهانی کوروش بزرگ رو به همه دوستان تبریک می گم!   

  

به مناسبت این روز می خوام تو این پست متن منشور حقوق بشر کوروش بزرگ رو براتون بذارم.

این منشور، اولین منشور حقوق بشر در سرتاسر تاریخ و تمدن بشری است:  

 منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهارگوشه جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ ... نوه کوروش، شاه بزرگ ... نبیره چیش پیش، شاه بزرگ... آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم، مردوک خدای بزرگ، دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد... زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید. برده داری را بر انداختم، به بدبختی های آنان پایان بخشیدم. وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد... من فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نیازارند. مردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد... او برکت و مهربانیش را ارزانی داشت. ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم... من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم. همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به جایگاههای خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم. همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که نبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگرداندم، باشد که دلها شاد گردد. بشود که خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند... من برای همه مردم جامعه‌ای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم. من به تمام سنتها, و ادیان بابل و اکد و سایر کشورهای زیر فرمانم، احترام می‌‌گذارم. همه ی مردم درکشورها و سرزمینهای زیر فرمان من در انتخاب دین, کار و محل زندگی آزادند. تا زمانی که من زنده ام هیچکس اجازه ندارد اموال و داراییهای دیگری را با زور تصاحب کند. اجازه نخواهم داد کسی دیگری را مجبور به انجام کار بدون دریافت مزد کند. هیچکس نباید به خاطر جرمی که اقوام یا بستگان او مرتکب شده‌اند تنبیه شود. من جلوی برده داری و برده فروشی از زن و مرد را میگیرم و کارکنان دولت من نیز چنین کنند تا زمانیکه این سنت زشت از روی زمین برچیده شود. شهرهای ویران شده در آنسوی دجله و عبادتگاههای آنها را خواهم ساخت تا ساکنین آنجا که به بردگی به بابل آورده شده‌اند بتوانند به خانه و سرزمین خود بازگردند. 

 

 

 

پ.ن۱: حتما می دونید که این منشور الان تو موزه ملیه! جای شما خالی ما به همراه دوستان هفته گذشته بازدیدی از این موزه داشتیم.  

احساس خوب و متفاوتی داشتم! اتفاقا یه بحثی هم با دوستان داشتیم که انشاالله تو پست های بعدی مطرح می کنم و خوشحال می شم از اطلاعات شما هم استفاده کنم!  

 

پ.ن.۲: مسائل مربوط به ایران باستان و ... یه مدتیه که مخصوصا  بین جوون ها خیلی به صورت افراطی حساسیت برانگیز شده و جبهه گیری های بی موردی در موردش می شه! 

هرچند که فکر می کنم با وجود یک گذشته درخشان و پر افتخار تو تاریخ کشورمون٬ داره در حقش کم لطفی می شه ولی می خواستم بگم که من این متن رو کاملا از روی ارادتی که به این شخصیت بزرگ تاریخی دارم و به دور از هرگونه تعصب گذاشتم! 

امیدوارم که شما هم مثل من از خوندنش لذت ببرید!  

٬۳٬۲٬۱...٬ ۲۰ ٬... تا کجا؟!...

سلااام بر دوستان و همراهان همیشگی   

 

 

 

این دختر خوشحال که می بینید این بنده حقیر هستم که البته تا حدود 18 ساعت دیگه بیست ساله می شم! بهم نمیاد نه؟! ماشاالله خوب موندم!

 

پدر بزرگ مادرم ( خدا بیامرزدش ) همیشه می گفت: 

"دختر که رسید به بیست    باید به حالش گریست "   

  

گاهی مرور گذشته، مخصوصا دوران شیرین و ساده کودکی خیلی جذاب و لذت بخش و البته به قول دوستی عبرت آموزه! 

سالروز تولد می تونه یکی از اون موقع ها باشه!  

این عکسی که براتون گذاشتم به در کمدم زدم و اکثر اوقات جلوی چشامه و حسابی بهم انرژی می ده. وقتایی که مشکل و سختی برام پیش میاد، یادم می ندازه که زندگی هنوز به همون شیرینی و سادگی این لبخند کودکانه است و چیزی تغییر نکرده!  

  

یه چیز دیگه ای که سالی چند بار و به ویژه شب تولدم بهش سر می زنم یادگاری ایه که پدرم به مناسبت تولدم تو صفحه آخر یه قرآن نوشته و اون قرآن رو به من هدیه کرده. با ارزش ترین هدیه ای که تا به امروز تو زندگیم داشتم و دارم! و چیزی که ارزش این هدیه رو بیشتر و بیشتر می کنه اینه که این کتاب، اولین قرآنی بود که تو زندگی مشترک پدر و مادرم وجود داشت و اون رو به من هدیه دادن! 

 متن یادگاری پدرم: 

 

بسمه تعالی

دوشنبه، مورخه ۶۹/۷/۲۳ ساعت ۷:۳۰ بعد از ظهر، خداوند متعال ما را مورد لطف خود قرار داده و اولین فرزند دخترم به دنیا آمد که نام او فریبا انتخاب شده است.

امیر- امضا

توضیح اینکه نام ایشان به دلایلی به فائزه تغییر یافته است! 

۶۹/۸/۴

از خداوند متعال برای منتی که بر ما نهاده سپاسگزاریم و خود را لایق ادعای هیچ گونه حاجتی نمی بینیم! الا اینکه بگوییم خدایا راضی هستیم به رضای تو. هر لحظه و هر مکان سرشار از امید و آرزو به دنیا هستیم و در همان لحظه و مکان آماده برای سفر به دیار آخرت. این درسی است که طبیعت زندگی به آدمیان آموخته است!

امیر  

پ.ن: خدایا! یه بار دیگه به خاطر همه نعمت هایی که بهم دادی، مخصوصا داشتن پدر و مادری خوب و متدین تو رو هزاران هزار بار با همه ناتوانی و محدودیتم در قبال شکرگزاریت، شکر می کنم و ازت می خوام که حافظ همه پدر و مادر ها باشی!  

الهی آمین!

 

احساس خیالی یا Phantom sensation

دوستان سلام!

تو این پست می خوام یه بحث تخصصی رو مطرح کنم!

بحث تخصصی رشته خودمون!

قبل از اون یه معرفی مختصری از رشته ام بهتون می دم!

رشته من: ارتوپدی فنی که یا اعضای مصنوعی و وسایل کمکی!

این رشته از زیر شاخه های مهندسی پزشکیه و یه رشته تلفیقیه! تلفیق دروس فنی و علوم پزشکی!

و کارمون هم به دو بخش تقسیم میشه! ساخت اورتز و پروتز!

اورتز: یا همون وسایل کمکی که مطمئنا تا حالا تو داروخونه ها به چشمتون خورده و یا خدای نکرده تو اطرافیانیتون دیدید که از این وسایل استفاده کنند.   

نمونه هایی از اورتزها: 

 

 

 

پروتز: یا همون اعضای مصنوعی. البته اعضای مصنوعی خارجی بدن! که جانشین عضو از دست رفته میشه! 

این هم نمونه هایی از پروتزها: 

 

 

کار ما ساختن این وسایله.

این توضیحات رو دادم که بگم ارتباط ما با اشخاصیه که به هر دلیلی، مادر زادی یا اتفاقات و بیماری های مختلف، قسمتی از بدنشون دفرمیتی یا نقص داره یا خدای نکرده دچار قطع عضو شدن و در کل دارای معلولیتی هستن! 

حالا بریم سر اصل مطلب!  

هفته گذشته تو یکی از کلاس ها استاد موضوعی رو مطرح کرد که به نظرم خیلی جالب اومد. گفتم شاید برای شما هم جذاب باشه!

امیدوارم که این طور باشه!

توی کلاس " تئوری پروتز" استاد راجع به یکی از مشکلات بیمارانی که تازه قطع عضو شدن توضیح می داد.

همه ما این موضوع علمی رو می دونیم که وقتی چیزی رو تو قسمتی از عضومون حس می کنیم، درد، خارش، گرما، سرما و... ، عاملش یه محرک بیرونیه که اعصاب اون عضو این اطلاعات رو به مغز می برن و بعد پردازش توسط مغز این حس ها رو درک می کنیم!

این یه موضوع  قابل درکه و همه می دونیم!

حالا یه مشکلی توی بیماران تازه قطع عضو شده وجود داره، به نام"عضو خیالی" یا " Phantom limb " که منجر به"حس خیالی" یا "Phantom sensation " و همچنین " درد خیالی یا " Phantom pain " می شه!

ببینید مغز ما چقدر پیچیده است...

استاد می گفت: یه بیماری که مثلا تازه پاش رو از دست داده بهتون مراجعه می کنه و می گه که دیشب از درد پا خوابش نبرده!!! یا اینکه  پاش دائما خواب می ره، گز گز می کنه یا می خاره!!!

در حالی که اصلا پایی در کار نیست!

اون وقت باید چی کار کنید؟!... باید به بیمار بگی پدر آمرزیده کدوم پا؟ نکنه دیشب اکس ترکونده بودی!!

احساس در قسمتی که اصلا وجود نداره! این احساس محرک خارجی نداره! یا حتی تلقین هم نمی تونه باشه!چون بیماری که تازه یه عضو از دست داده تو شرایطی نیست که بخواد به خودش چنین تلقین هایی کنه.اصلا هیچ اعصابی وجود نداشته که بخواد تحریک بشه و این تحریکات رو به مغز بفرسته. پس منشا این حس ها از کجاست؟!...

فعلا خودم هم دنبال جوابم...

پ.ن: قدر سلامتی تون رو بدونید...!

 

پا تو کفش حکایت همچنان باقیست!!!

سلام بر دوستان و همراهان محترم 

چند وقت پیش یه مطلبی خوندم که یادم افتاد ما قبلا از این مطالب یه جایی زیاد می خوندیم! http://www.blogsky.com/images/smileys/003.gif 

یه وبلاگی بود که خدا بیامرزدش ( اینجا ) برید و فاتحه ای براش نثار کنید! انشاالله هرچی خاک اون وبلاگه بقای عمر وبلاگ شما باشه! http://www.blogsky.com/images/smileys/007.gif 

موضوع از این قراره که چند وقت پیش جایی (یادم نیست دقیقا کجا! ) راجع به ریشه یکی از ضرب المثل های ایرانی مطلبی خودنم و برای اینکه هم زکات این دانایی رو پرداخته باشیم و هم یادی از وبلاگ مرحوم فوق الذکر کنیم، تصمیم گرفتم که پستی رو به این موضوع اختصاص بدم!  

مطمئنا ضرب المثل " فلانی عجب هفت خطیه " به گوشتون خورده که البته با ضرب المثل " فلانی عجب مار هفت خطیه " متفاوته. هرچند کاربرد هردوتاشون یکیه! 

حالا این ضرب المثل از کجا اومده... 

در گذشته برای نوشیدن نعوذ الله شراب (!! ) جام هایی بود که روش هفت خط کشیده شده بود و به تناسب اینکه هرکس چقدر تو شراب خواری تبحر داره خطوط بیشتری از جام رو براش پر می کردن و کسی که می تونسته جامی رو که تا خط هفتم پر بوده بنوشه، شراب خوار قهاری بوده!

با توجه به اینکه شراب خواری تو فرهنگ ایرانی و اسلامی ما یه عمل قبیح بوده برای این کسی که به اصطلاح آدم پدرسوخته ایه و توانایی زیادی تو انجام کار های ناپسند داره به اصطلاح می گنن که طرف عجب هفت خطیه!

مختصر و انشاالله مفید... این بود داستان این پست ما  

برقرار باشید همراهان ما! 

داستان یک خواب...

سلام دوستان

امروز صبح یه خواب عجیب دیدم که خیلی فکرم رو مشغول کرده! خیلی...!

خواب دیدم...

توی جایی بودم که شبیه خونه خودمون بود با یکم تفاوت، ولی تو خواب می دونستم که اینجا خونه خودمونه! با مادرم داشتم راجع به امام زمان (عج) و ظهورشون صحبت می کردیم که مادرم گفت شاید زمان ظهور نزدیک باشه، یا جمله ای با این مضمون!

پنجره خونه کاملا باز بود و پرده کنار بود، رفتم جلوی پنجره که یه دفعه یه ندایی همه جا پیچید که " هل من ناصر ینصرنی؟! "

چون می دونستم که وقتی امام ظهور می کنن با این جمله که ندای اون در همه دنیا طنین انداز می شه از انسان ها برای قیامشون طلب کمک و یاری می کنن یه دفعه قلبم فرو ریخت و به مادرم گفتم که واقعا امام زمان ظهور کردن؟! دچار چنان هیجان و خوشحالی همراه با اضطراب شده بودم که الان که دارم اینها رو می نویسم حالتی که اون موقع داشتم کاملا حس می کنم!

تو شک بودم که واقعا این اتفاق افتاده یا نه که پدربزرگم ( پدر بزرگ مادریم که خدا رو شکر در قید حیات هستن) تماس گرفتن و با خوشحالی ظهور آقا رو تبریک گفتن. باز برای اطمینان از ایشون سوال کردم که این موضوع حقیقت داره که ایشون با شعفی که از صداشون می بارید تایید کردن. 

 زمانی که خوابیدم و این خواب رو دیدم بعد نماز صبح بود و خواب من هم انگار ادامه همین زمان بود و تو خواب می دونستم که ساعت 7 صبحه. بعد این اتفاق پدر و خواهرم رو هم دیدم و همه به حالت بهت بودن و داشتیم فکر می کردیم که الان باید چی کار کنیم و کجا بریم؟

من با همه خوشحالیم آنچنان دچار اضطراب شده بودم و همش داشتم فکرمی کردم که امام اجازه می ده من هم جزء یارانش باشم؟ تو ذهنم داشتم فکر می کردم که چی کار تو زندگیم کردم که لایق باشم، اصلا کاری کردم؟!!

یه چیز جالب دیگه هم اینکه موقع سحر و نماز صبح یه دوستی بهم sms داده بود و برام آرزوی قبولی طاعات کرده بود و من تو خواب دائم به فکر این دوست بودم و که آیا الان متوجه شده؟ نکنه که خواب باشه و متوجه این موضوع نشده! داشتم فکر می کردم که این موقع صبح درسته که زنگ بزنم و خبر بدم؟! یا sms بدم که وقتی بیدار شد بفهمه!

خلاصه تو مدت کوتاهی هزاران فکر رو مرور می کردم و با همین افکار از خواب بیدار شدم. این قدر خوابم ملموس و واقعی به نظر می اومد که تا چند لحظه بعد بیدار شدنم احساس می کردم که این موضوع واقعیت داره و وقتی به خودم اومدم و فهمیدم که همه چیز خواب بوده از شدت هیجان و اضطرابی که بهم دست داده بود کاملا بی رمق بودم!

نمی دونم این خواب معنیش چی بود! اصلا تعبیری داشت؟! اما اینها مهم نیست... اون چیزی که مهمه اینه که اگه این خواب یه واقعیت بود آیا من روی این رو داشتم که از امام بخوام من رو هم جزء یارانش بدونه؟... امام من رو می پذیره یا دست رد به سینه ام می زنه؟... من تا حالا چی کار کردم؟!... چه قدمی تو این جهت برداشتم؟!... چقدر برای یاری امام آماده ام؟

احساسی که تو خواب داشتم این قدر واضح و ملموس بود که الان هم با یادآوریش کاملا برام قابل درکه...

خیلی عجیب بود... خیلی...

در سحری که عطر یاس به مشام می رسد... سلام بر تو...

سلام بر تو ای امام زمانم!

سلام بر تو ای آقای این عصر و تمام عصرهای پیش و پس...

سلام بر تو ای مولای دیروز و امروز... و فرداهای روشن تر و زیبا تر...

سلام بر تو ای ولی و صاحب ما... ای دست خدا در زمین...

سلام ما بر تو باد!

سلام و درود ما بر روان پاک و قلب مهربان و دل دریاییت باد!

آقای ما!

با مایی و در کنار ما و چه ناتوانیم که نمی بینیمت و اشک می ریزیم که چرا نیستی... و چرا تنهایمان می گذاری در این آشفته بازار خون و جنون... دریغ از اینکه این آه و فغان بر خود رواست که چرا تو را یاری نمی کنیم  و حقیقتا ماییم  که تنهایت می گذاریم!

بر زبان لاف با تو بودن می زنیم و در عمل هیهااات... خون به دل مولایمان می کنیم!

شرمسارم!

هزاران بار از رویت شرمسارم! همان دم که قامت راست کرده به احترامت دست بر سینه گذاشته و سلامت می گویم شرمسارم... به خدا شرمسارم... تو خود از دلم آگاهی!

می دانم که لایق آن نیستم که نظر مبارکت را بر من افکنی و پاسخم گویی! اخر چه پاسخی به کسی که گوش هایش بسته است و دهانش باز و ادعای بندگی و اطاعت دارد!!

اما تو... تو ای سرور من... ای مولای من... آنقدر بزرگی و آنقدر رئوفی که باز مرا پاسخ می گویی. باز با روی گشاده جوابم می دهی، دستم را می گیری و یاریم می کنی و امید داری که لایق شوم، که از یارانت باشم... و باز مرا دلگرم می کنی که راه هنوز باز است، بسم الله...

و دوباره " ندبه " واسطه ام می شود... و به من می آموزی که چگونه با تو سخن بگویم...

با " ندبه " می گویم آنچه زبانم از بیانش عاجز است...

" تا چه زما ن سرگردان تو باشم ای مولایم؟! و تا کی و چگونه خطابی درباره تو توصیف کنم؟! و چگونه راز دل گویم؟!

سخت است بر من که پاسخ داده شوم در غیر تو. سخت و مشکل است بر من که بگویم از هجران تو و خلق تو را واگذارند. آیا ناله کننده و بی تابی هست که مساعدت کنم با زاری او هنگامی که تنهاست؟!... ای فرزند احمد! آیا به سوی تو راه ملاقاتی هست که به دست آید؟ آیا روز جدایی ما به فردای وصال می رسد؟!... کی شود از آب زلال گوارایت سود بریم؟!... کی شود که صبح و شام رفیاب گردیم؟!... (کی شود؟... کی؟...)

خدایا! من تجدیدی می کنم در این روز و در هر روز عهد و پیمان و بیعتی را که از آن حضرت بر گرن من است! ( صد بار اگر توبه شکستی باز آی )

خدایا! چنانچه شرافتمندم کردی با این افتخار... قرار بده مرا از شهادت یافتگان در پیش روپش از روی میل و دلخواه، بدون اکراه ( الهی آآآآمین )

خدایا! این بیعت او در گردن من است تا روز قیامت! ( ببین که ادای این جملات و این تجدید پیمان هزاران بار شکسته شده، چگونه لرزه بر ستون های قامتم می اندازد ) "  

پ.ن.1: خدایش خیر دهاد بنده ای از بندگان مخلص خداوند و مقربین درگاهش را که ما را در سفر عرفانی خود همراه کرد و به مدد آبرویش در پیشگاه باری تعالی، حظی نصیبمان شد که خود را سزاوارش نمی دانستیم و در سحری از روزهای زیبای ماه رمضان حالتی بس دلپذیر بر ما وارد گشت و بسیار سبکبال گشتیم!

پ.ن.2: از همه دوستانی که به سوالم تو پست قبل جواب دادن و با نظرات هوشمندانشون راهنماییم کردن صمیمانه تشکر می کنم!

با کمک خدا و یاری شما به جواب رسیدم! انشاالله اگه عمری بود تو فرصتی مناسب به شرح یافته ها می پردازم!

سلام 

 

مدتیه دارم به این فکر می کنم که:  

 " دوری و دوستی " 

یا 

" از دل برود هر آنکه از دیده رود " 

 

نظر شما چیه؟!

ماه رمضان شد...

ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد 

عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد 

 

افطار به می٬ کرد برم پیر خرابات 

گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد 

 

با باده وضو گیر که در مذهب رندان 

در حضرت حق این عملت بارور افتاد 

 

( امام خمینی رحمه الله علیه) 

 

 

 

پ.ن: چهل روز گذشت و من هنوز ربان مشکی کنار قاب عکست رو باور نکردم...  

 

روز اول ماه مبارک رمضان مصادف شد با چهلمین روز درگذشت پدربزرگم٬ از همه شما دوستان صالح می خوام که تو این روزای پرفضیلت و این لحظات روحانی دعا برای همه درگذشتگان٬ همچنین این عزیز تازه درگذشته ما رو فراموش نکنید و برای شادی روحشون فاتحه ای نثار کنید!  

ممنونم! 

 

یا حق

موضوع انشا: خر !!!

موضوع انشاء:

" هرچه می خواهد دل تنگت بگو! "

...

" خر "

به نظر من خر اونقدرها هم که می گن بد نیست، یا حتی می تونم بگم که اصلا بد نیست! واقعا نمی دونم چرا مردم وقتی از دست کسی عصبانی اند و به او فحش می دهن، از کلمه " خر " استفاده می کنن یا وقتی بخوان کسی رو تحقیر کنن بهش می گن " خرخون" !

آخه کسی نیست که بگه این مخلوق خدا با اینکه این همه برای ما کار می کنه و بار می کشه و زحمت می کشه چرا باز هم بهش می خندن و مسخره اش می کنن؟!!

فقط بدی شون اینه که بعضی اوقات لج می کنن و اصلا به حرفات گوش نمی دن و بعدش هم ممکنه کاری بکنن که نباید بکنن، البته اینم نمکشونه!!

مثلا یه بنده خدایی وقتی جوون بود سوارش شده بود و هرچی به پشتش زد حرکت نکرد، پیاده شد و هولش داد بازم انگار نه انگار! براش غذا آورد، خورد ولی نه! بازم انگار نه انگار!

آخر دست به دامنش شد و ازش خواهش کرد ولی بازم هیچ عکس العملی نشون نداد که بالاخره از دستش خسته شد و بعد با چوب به پشتش زد که اونم عصبانی شد و یه جفتک بهش پروند که مستقیما بین دو ابروش فرود اومد که هنوزم که هنوزه بعد سی سال جای اون لگد رو صورتش مونده!

ولی کلا اگه در نظر بگیرید حیوان بدی نیست چون اگه کاری به کارش نداشته باشی اونم باهات کاری نداره، تازه برات کار هم می کنه! دیگه از این بهتر؟!!

خلاصه این که من نمی دونم چرا ولی علاقه زیادی به خر دارم و وقتی میبینم که مردم ازش بد می گن یه جورایی غیرتی می شم و ازش دفاع می کنم و دوست ندارم ببینم که کسی بهش بی احترامی می کنه!

به همین دلیل بود که باعث شد من درباره اش صحبت کنم!

به امید روزی که " خر " به یک حیوان باشخصیت تبدیل شود، البته ناگفته نماند که " خر " با شخصیت هست ولی متاسفانه شخصیتش زیر سوال رفته!!

فکر کنم الان یا یه ابر علامت تعجب با چاشنی خنده روی سرتون تشکیل شده که نویسنده انشای بالا کدوم نابغه ایه!

یادتونه دوران مدرسه گاهی معلم انشا موصوع آزاد اعلام می کرد تا خلاقیت بچه ها رو بسنجه؟!

و یادتونه که شما چه موضوعی رو انتخاب می کردین؟!

نویسنده نابغه انشای بالا خواهر گرامی بنده است که دانش آموز دوم راهنماییه!

جای شما خالی چند روز پیش داشت یکی از خاطرات هیجان انگیزش (!) رو توی مدرسه و سر کلاس انشاء برام تعریف می کرد که ازش خواستم که دفتر انشاش رو برام بیاره که ببینم استعدادش تو نوشتن به خواهرش رفته یا نه!!! ( اوه اوه! عجب پپسی کولایی برای خودم باز کردم!  جدی نگیرید! )

جالبه که متن یه سری انشاها به نظرم خیلی آشنا بود نمی دونم چرا احساس می کردم یه روزی خودم اونا رو نوشته بودم! جالبه که بدونید که مدتیه دفترهای انشام هم که جزء یادگاری های دوران مدرسه ام بود ناپدید شده!!

خلاصه داشتم توانمندی های خواهرم رو نظاره می کردم که یه دفعه چشمم به این تیتر افتاد که " موضوع انشا: خر " !!!

تا حالا به این فکر کرده بودید که از " خر " هم میشه به عنوان یه موضوع انشاء استفاده کرد؟!!

این هم از مظاهر نبوغ ایرانیه، که تو پست قبل بهش اشاره کرده بودم!

اینجا هم جا داره بگم که...

این است هوش و خلاقیت نوجوان ایرانی! 

پ.ن: راستی! به اتفاق خانواده به یه سفر کاری چاشنی تفریح رو اضافه کردیم و چند روزی فرصت نکردم به خونه های گرمتون سر بزنم! خلاصه الان در خدمتتون هستم و... اگه قابل بدونید میام خودتتون!  

یه اتفاق جالب هم تو این سفر برام افتاد که انشاالله تو پست بعد براتون تعریف می کنم!  

یا حق