غزلیات
1
چه جان ها گرفته ستم بارها
چه سر ها ستانده ز ما دارها
فسون در فسون است بازی چرخ
قدم در قدم دام و آزارها
بَر آورده ابزار دانش ز خاک
بشر را شده دشمن ابزارها
چِسان شرحِ بارِ حماقت دهم
خَمَد پشتِ انسان از این بارها
چه آورده بر دست نادانِ پَست
ز خونریزی و جنگ و آوارها
چه گویم ز هموار و پَستی؟ جنون
به پَستی کشانیده هموارها
چه کاری دلم را کند شاد؟ هان
دلم خون شد از جمله ی کارها
به ظلمی که در پرده ها می رود
رود خون به چشمان بیدارها
زدی بر زمین؟ بر زمین می خوری
چنین است آیین پیکارها
بچرخان سرت را به دور و برت
هزاران هزارند پرگارها
به مستی به سر کن که طرفی نبست
در این عاشقی عقل هشیار ها
چه گل ها که پژمرده در خاک شد
چه دشتی که پر گشته از خارها
یقین داری و دو به شک مانده ای
دمی بگذر از سد انکار ها
شگرف است علمی که آموختم
نگجید طارق به پندارها[۱]
طارق خراسانی
[۱] . منظور تئوری “بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره “می باشد که اثبات و در کتاب چشم سوم درج شده است
2
سر بُرده بر خرابه ی دیوارِ خویشتن
هر لحظه ام گذشته به انکارِ خویشتن
با خود نشسته خسته و بُغضی شکسته ام
عمری قیام کرده به آزارِ خویشتن
آوار شد به سر همه ی زندگانی ام
در انتظارِ دیدنِ آوارِ خویشتن
در من نشسته درد و هزاران هزار غم
از آن زمان که رفته به دیدارِ خویشتن
دشمن درون ذهنِ خودم جا گرفته است
کی ذهنِ دشمنم بشود یارِ خویشتن؟
دردا که درد چاره رفتن نشد مرا
من مانده ام دوباره گرفتارِ خویشتن
3
مرا خیالِ تو خود بی خیالِ عالم کرد
همان خیال تو ما را دچار این غم کرد
هزار بوسه برایم به ارمغان آرند
به چشم مستِ تو حاشا ارادتم کم کرد
چه “بارها “که نهادی به فتنه بر دوشم
تو شاد رفته و این بار پشتِ ما خم کرد
فدای چشم تو بانو، که موجِ چشمانت
امیدِ بودن و ماندن به دل چه محکم کرد!
چکاوکانه سرودی به روی شاخه ی شوق
ترانه بغض مرا مثلِ عشق مبهم کرد
بهار مژده ی آغوش باغ می دادم
اگرچه بعد تو باران غمم مسلم کرد
پرنده باش که شاید توان به همَّتِ عشق
سفر به خانه ی خود برخلافِ آدم کرد
4
جُستهام آن خُردِ نا پیدای را
خالقِ یک قطره تا دریای را
در درونِ ذرّه ای همچون صدف
یافتم آن گوهرِ یکتای را
مرغِ عشقم خواند یارم، زیرِ پَر
تا کشیدم گنبد خضرای را
ذلَّتم را دید اگر بخشیده است
از حضیضِ ذلَّتم بالای را
چون عطا کردی مرا، یارب مگیر
تا نجاتم عُروَة الوثقای را
"جان" مرا همپای شادی و غم است
کی رها سازم چنین همپای را
من رها کردم مَنیَّت را ، تو هم
خود رها کن آن "مَنِ" خود رای را
1385
پ . ن
در توضیحِ جسته ام آن خرد ناپیدای را:
تئوری بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره از حقیر بوده و در کتاب چشم سوم آمده است .
همه می دانیم که ذره بی نهایت ریز می شود ، زنده یاد دکتر حسابی با بیان نظریه بی نهایت ذره مرد علمی سال شد و هایزنبرگ دانشمند آلمانی بر مبنای آزمایش یانگ دریافت ذره با شعور است .
با عنایت به این دو موضوع مهم علمی ، سال ها پیش بنده اعلام کرده ام که بی نهایت شعور و توانایی در بی نهایت ذره وجود دارد به توضیحی بهتر هرچه ذره را ریز کنیم ذره ای به دست خواهد آمد که باشعور تر و توانا تر از ذره قبلی خواهد بود و کاملا روشن است در بی نهایت ذره بی نهایت شعور و توانایی وجود دارد .
اکنون سوال می شود کدام موجودی در هستی دارای بی نهایت شعور و توانایی ست؟
جواب کاملا روشن است خداوند عالمیان .
بنا بر این تئوری خداوند ریز ترین ذره ی هستی ست
پس چرا می گوییم الله اکبر ؟ به خاطر آنکه هستی بی نهایت است و از ذره تشکیل یافته و خداوند در کنه هر ذره ای وجود دارد
اثبات این تئوری بسیار ساده است و قبلا در مقالات و کامنت ها آن را بیان داشته ام و اکنون در اینجا برای چندمین بار بر اثبات آن نکاتی را بیان می کنم .
قد و قواره عامل ایدز یک انگستروم است یعنی یک ده میلیونیم میلی متر یعنی یک میلی متر به ده میلیون تقسیم شود یک قسمت از آن ده میلیون را یکانگستروم می نامند .
عامل ایدز قیل از حمله به یک سلول ، پنج جاسوس خود را برای بررسی توانایی های سلول به سلول می فرستد و آنان پس از بررسی به عامل ایدز اعلاممی کنند که سلول دارای چه توانایی هایی می باشد ، سپس عامل ایدز بسرعت تغییر ماهیت داده و به سلول حمله کرده و آن را نابود می کند دانشمندان در آمریکا یکصد و پنجاه نفر را شناسایی می کنند که در محیط آلوده به ایدز بوده ولی دچار بیماری ایدز نشده بودند.
پس از بررسی متوجه می شوند وقتی جاسوسان عامل ایدز وارد سلول ها می شوند، از سلول ها اطلاعات غلط دریافت می کنند به عبارتی روشن تر سلول ها جاسوسان ایدز را فریب داده و وقتی عامل ایدز به سلول حمله می کند نابود می شود .
این قوی ترین دفاعیه بر اثبات این تئوری ست .
خداوند در قرآن کریم در ارتباط با احاطه همه جانبه و قدرت مطلقه خود بر انسان میفرماید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید»؛[1] ما انسان را آفریدیم و وسوسههاى نفس او را میدانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم.
از سویی دیگر تمام هستی را ذرات تشکیل داده اند و شبانه روز با دقت باور نکردنی در آفرینش هستی نقش خود را ایفا می کنند ، از عزیزان سوال می شود ذرات این همه شعور را از کجا کسب می کنند؟
با توضیحاتی که در بالا داده شد فرمانروای عالم در ذره حضور داشته و بی نهایت شعور و توانایی آن قادر متعال باعث می شود تا ذرات بدانند چه باید بکنند.
5
دیده ام لحظه های آنی را
ناگه هان های ناگهانی را
صحنه ی بوسه های نارس را
میوه ی کالِ مهربانی را
بی خیالیِ مَردِ بازنده
داده بر باد زندگانی را
غارتش درد و درد و درد و درد
بنگرش با غمان تبانی را
خنده بر تهمتِ جگرسوزی
بُرده از یاد ظلمِ جانی را
پرسی ام لحظه های زیبا را
بشنو این حرفِ آسمانی را
وَه چه خوب است دیدنِ دلبر
وان شکرخندِ یارِ جانی را
طارق خراسانی
5 خرداد 1402
6
دیدم که یکی مرد خدا بود و مروِّت
هم اهلِ صفا بود و هم او اهلِ محبت
خاموش و به لب زمزمه ذکر خدا داشت
چون آهوی رَم کرده فراری ز قضاوت
در جمع به یک گوشه و انگار نبود او
نه گوش به غیبت بسپرد و نه به تهمت
نه چشم طمع داشت به مال دگران و
نه سخت دوان بود پی ثروت و شهرت
پرسیدم از او راهِ حقیقت ننمایی؟
آن مرد چه سر بسته مرا کرد نصیحت!
«تا سگ نشوی کوچه و بازار نگردی
هرگز نشوی گرگِ بیابانِ حقیقت»
7
به دل گفتم کنی توصیف چشمش؟
که عالَم چشمِ وی را می پرستند
چه دلها بُرده است آوازِ چنگش
به گِردِ او ملائک حلقه بستند!
چنانگو شاعری هرگز نگفته
ز چشمانی که مستِ مستِ مستند
به عکس اش بارِ دیگر خیره ماندم
که “جان” و “دل “به شوق از جای جَستند
سروده هر یک آسان مصرعی ناب
که در چرخِ ادب جاوید هستند
کنارِ صورتِ خورشید با عشق
دو سیاره به زیبایی نشستند…
طارق خراسانی
13 مهر 1402
8
نسیم بوی تو را تا ربود، عاشق شد
دلم که چشم تو را می سرود، عاشق شد
تبر به ساقه ی مهر تو خورد و از خود رفت
همو که اهلِ محبت نبود، عاشق شد
گرفت دامنِ معشوق و گفت: بَردارم
به دار بُرده شد و بی حدود عاشق شد
به کربلای وطن چشمِهای پُر خون را
گشود حُرِّ زمانه چه زود عاشق شد!
شِگفت داغِ دلی داشت لاله ی صحرا
صدای بلبل شیدا شنود عاشق شد !
مَهی مُحَجبه[1] در خاطرِ خدا گُل کرد
درود باد خدا را درود ، عاشق شد
به ماهِ خفته به خاکی مرا عَجَب نَبوَد
ستاره روی ورا تا گشود عاشق شد
[1] , منظور زنده یاد مهسا امینی ست
طارق خراسانی
۶ مهر ۱۴۰۲
9
ستمکاران زمینِ پاک را آلوده می خواهند
جهان در فقر و سودِ خویش را افزوده می خواهند
برای خلق عالم هر چه مشکل بیشتر، بهتر
پی آشوب دلهایند و خود آسوده می خواهند
کجا آرامشِ اهلِ نظر را در نظر دارند ؟
فضایی پر ز درد و مردمی بی هوده می خواهند
بنازم اهل ایمان را، پی فرمان حق هستند
برای خوب بودن آنچه حق فرموده می خواهند
جهان روزی به دستِ مردمِ اهلِ خرد آید
که آن بستودگان اهل جهان بستوده می خواهند
10
چشم تو را شکوفه خورشید، زائِر است
غائب ترین نگاه، به دیدار حاضر است
تا بوسه راهِ اَمنِ غزالانِ عاشقی
آرامشی غریب در این راه دایِر است
از بس که جان فدای نگاهت نموده ام
جانم به وصفِ دیده مستت چه ماهِر است!
دیدم به چشم جان که ز هر گوشه ی جهان
بر کعبه ی نگاه تو خیلِ مسافِر است
هر کس به غیرِ قبله ی چشمت نماز کرد
در چشم عاشقان نه مسلمان که کافِر است
باطل کند به هر نظر افسون روزگار
چشمی که در قلمرو افسانه ساحِر است
آنکو ربوده است دلم را به یک نظر
نقاش ماهرست و هنرمند و شاعِر است
ابری که بوسه های مرا حمل می کند
برگریه های شام غریبانه ناظِر است
25 خرداد 1402
11
ای دلبری که با دل من آشنا تویی
بیگانه از جفایی و عین وفا تویی
تنها نه من، نَبی و نُبی نیز گفته اند
آیینه ی تمام نمای خدا تویی
دل را دخیل چشم تو بستم، عجیب نیست
بود و نبود این همه هول و ولا تویی
مجنون تر از تمامی دل ها به تو منم
لیلی تر از همیشه در این ماجرا توئی
ما کی به پای زلف رهای تو می رسیم؟!
مستانه، شاد، از همه عالم رها تویی
ای مستجاب دعوه، دعایم نمی کنی؟
دانسته ام مدام به کارِ دعا، تویی
از مژده های پوپک صحرا شنیده ام
فرمانروای دولت مُلکِ سَبا توئی
دیدم طلوع چهره ی ماهت به شامِ دل
صبح و سپیده در شبِ یلدا، دلا تویی
من آدمم عزیز که حوّای من توئی
دل را بُریده از هوس و هر هوا تویی
تا داده ام به دوش تو رایت مرا چه غم؟
آنکو کند قیامتِ کبری بپا، تویی
کی می شود که وقت سحرگه ببینم ات
شرقی ترین تلاوت شمس الضحی توئی
12
مهر تویی، ماه تویی، یار، تو
شعر خدا هستی و دلدار، تو
گوهرِ عشقی و خدا داده ای
هدیه ی ارزنده ی دادار، تو
راحتِ دل هستی و آرامِ جان
کی شوی ام موجب آزار، تو
چشمِ تو درمانِ همه دردها
حضرتِ عشقی و مددکار ، تو
زار زند بی تو دلِ عاشقم
شادی این سینه ی غمبار ، تو
ناز تو را کیست خریدار؟ من
راز مرا کیست نگهدار؟ تو
زلف کمند تو بود دارِ عشق
جان به لب آمد، هله ، بَر دار تو
بداهه
14 اسفند 1401
13
من سفیرِ لاله های پَرپَرم
آی آدم ها…، محبت میخرم
عشقِ جامد نیستم سیاله ام
تشنه یک جرعه ی عشق ترم
آی آدم ها مرا باور کنید
کز دیارِ قصه های باورم
کودکی در تشنه گاهِ بوسه هاست
من ورا تا نهر بوسه می برم
سُفته ام دُرهای زیبای دَری
روزگاری چون به کارِ گوهرم
آنچنان مستم که با هر قطره اشک
باده می رقصد درونِ ساغرم
دلبرم می گفت طارق بی دلی
شکرِ ایزد، نازِ شستِ دلبرم
خوزستان – تنگه چزابه
14
درد آمد یک قصیده غم به سر پاشید و رفت
مثنوی وارم همه شادی به جان نوشید و رفت
خصم مادر زاد من تا دید اندوهِ دلم
در دلش خوشحال بود و ظاهراً نالید و رفت
شاد دیدم یک رباعی را ، که از خیام بود
تا مگر از غم رها سازد مرا ، کوشید و رفت
بخت را نازم، به بر شولای نیمایی به تن
او تمام غصه هایم را چو می، نوشید و رفت
داد زد فردی بیا شعرِی زُلال آورده ام
وَه چه شیرین با زلالش شادمان رقصید و رفت
از پریسکه نو عروس شعر گویم با شکوه
دست من بگرفت و بر غم های من خندید و رفت
حافظ آن شاه غزل تاج مُرَصَّع بر سرش
داد فرمان نهایی تا غمم فهمید و رفت
لشگر شعر و ادب کاخ ستم را زیر و رو
کرده بود و غم ندانستم کجا کوچید و رفت؟!
طارق آمد با مخمس های شیدایی سـرود:
«خوشه خوشه بوسه آوردم»، لبم بوسید و رفت
11 تیر ماه 1394
15
دلم بر عکس ذهنِ خسته و درمانده آگاه است
به پایان می رسد دردی که تن آزار و جانکاه است
خزان هر چند می خواهد بماند، رفتنش حتمی ست
بهارِ عشق و آزادی و شور و شوق، در راه است
به فردایی که می آید به لبها غنچه ی لبخند
شکوفا گردد و خاموش دیگر شعله ی آه است
شب اندیشان چه می دانند در فردای آزادی
فریدون بر سریرِ عزَّت و ضحاک در چاه است
به پایان تا رسد این شامِ تیره، درسحرگاهان
مرا مرغ دعا با نغمه خوانی رو به درگاه است
به یأس و نامرادی مبتلا هرگز نخواهم شد
به لب تا بوسه ی “لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّه” است[1]
به یادِ یارِ دیرین، جانِ شیرینِ سفر کرده
نگاهِ طارق امشب تا سحر بر چهره ی ماه است
16
سوزی درونِ سینه من ساز می زند
شور دلی به گوشه شهناز می زند
بستم سحر به پای کبوتر دعا و رفت
هرچند باز مرغ مرا باز میزند
خُمخانه است “چشم تو” و دل به روی تو
یک جُرعه شاد از “خُمِ این راز” می زند
در اهتزاز پرچم عشقی که تا ابد
خلقی به سوی خویشتن آواز می زند
اعجاز اگر چه شیوه پیغمبران بود
شعرم سری به دفتر اعجاز می زند
7 دی 1402
17
کشور از آتشِ فرهنگِ ریا می سوزد
خرمنِ عاطفه را ظلم و جفا می سوزد
بهترین اسلحه ی مردمِ در بند دعاست
ریشه ی ظلم به دستانِ دعا می سوزد
به خطا رفته خودش خوب خبر دارد ، ها!
غافل از طیِ همان راهِ خطا، می سوزد
آخرِ منزلِ تزویر بجز ویرانی ست؟
سینما رکس به ما گفت چرا می سوزد
آنقدر آتشِ غم سوخت دلِ پیر و جوان
که دلِ کُلِ جهان از غمِ ما می سوزد
جُرمِ ما چیست؟ بجز آنکه خدا خواه شدیم
از شما شیخ ، خدا خواهِ شما می سوزد
بی حیایی نبود موی پریشان برباد
بی حیایی شما شرم و حیا می سوزد
سحرگاه 28 شهریور
18
در سوگ زنده یاد استاد حمید سبزواری
مُرده پرستان، همگی دست دست
هجرتِ خورشید دلِ ما شکست
شاد برقصید به آهنگِ رَپ
بارِ سفر شاعرِ پاکی ببست
پسته چه خندان که گُل از باغ رفت
چوب خطش پُر شده از نازِ شَست
آنکه به خود رفت و بجز خود ندید
بی خبر از ذِلَّتِ پایانی است
باش ببینی چه به سر می زند
قومِ خِرد کُشته ی مُرده پرست
مستِ علی بود خداوندِ شعر
رفت ز دنیای شما مستِ مست
هیئتِ عشاق زِ رَه می رسد
تا که حمیدم ببرد روی دست
بداهه
23 خرداد 1395
19
گلگون شرابِ دیده به مینای عالم است
دل ها به خون نشسته و ماهِ محرَّم است
شادی گرفته پای خود از دل، عجب مدار
سلطانِ بی رقیبِ دل ما، اگر غم است
فوجِ فرشتگان به زمین می رسد زِ غیب
صاحبدلان كه صاحبِ مجلس معظم است
آری بیا، رسـولِ خداوندِ مهربان
در این عزا که غوطه به دریای ماتم است
ای کهکشان، به ما برسان خاکِ تازه ای
خاك زمین برای به سر ریختن کم است
بنشسته ایم عشق و دل و جان، سه آشنا
در مجلسی که ذکرِ حسینم دَمادَم است
بر سر زنیم بارِ دگر دست خود که باز
طارق «عزای اشرفِ اولادِ آدم است»
24 آبان 1391
20
اگر چه شعر دَری تحفه ی خراسان است
شکوه شعرِ دَری، ساکنِ نیستان است
به کوچه کوچه ی تاریخ با تو می خوانم
که عشق روحِ خدای عظیم مَنّان است
بدون جلوه ی رنگین روشن اش انگار
بنای قصرِ دل از پای بَست ویران است
مَحَک به آتشِ بی دود زد مرا خورشید
وگرنه مدعی نور بودن آسان است
به جستجوی مسیر عبور من مروید
که راهدارِ دلِ من همیشه حیران است
نه اینکه طبل قَدر قُدرتی بکوبم، نه
از این قبیل زبان باز ها، فراوان است
من از تبار سکوت و شکوه فریادم
که بغض های گلویم نویدِ باران است
میان وسعت یک آسمان آبی رنگ
شهاب زندگی ام امتدادِ یک آن است
به کوچه باغِ نگاهت همیشه می خوانم
که بی تو چرخه ی هستی بسان زندان است
پ . ن
منّان . نامی از نامهای خدای تعالی – بسیار نعمت دهنده
21
دل را اگر به وسعتِ راهی زدم شبی
خطی دگر به رَدِ گناهی زدم شبی
در شکوه ی زمانه و در قحطِ بودنش
ناگفته ها به محضرِ چاهی زدم شبی
آنسوی آب رفت و دلم بیقرارِ اوست
آخر پلی به موجِ نگاهی زدم شبی
شرحِ فراق را به نهانخانه ی غمش
با ناله ی سه تار و سه گاهی زدم شبی
با دیدگانِ خیره به چشمانِ پُر زخون
آبی به شعله شعله ی آهی زدم شبی
تا در مُقام عشق، به اوجی ببینمش
رویی ز جان به پشت و پناهی زدم شبی
خوابیده بود و مرکبِ عشقم [1] کنار او
چنگی به تارِ موی سیاهی زدم شبی
گلهای سرخ بوسه ی نابی ز جنسِ نور
بر امتدادِ دیده ی ماهی زدم شبی
21 تیر 1402
[1]. مرکبِ عشق به جان گویند چنانکه مرکب جان پیکر جرمی ست
معنی مصرع نخست :
او خوابیده بود و جانم در کنارش بود.
عشق راکب مرکب جانست اگرچه جان متصرف عالم ارکان است دل محل صفات عشق شود
عینالقضات همدانی
21 تیر 1402
22
آنکه درد و غم فراوان می دهد
بندگان را روزی آسان می دهد
دست های مهربان عاشقان
دیده باشی بوی باران می دهد
هرچه می آید به سر از غیر نیست
یکنفر از غیب فرمان می دهد
دردِ دل با دوست گفتن لازم است
عشق را فرمانِ درمان می دهد
انتقام چرخ میدانی ز چیست؟
چون خدا در ذرّه جولان می دهد
هر که بر ظلم و ستم آلود دست
بی گمان یک روز تاوان می دهد
غزنوی را خوانده ای؟ بر پیرِ توس
نقره جای زر به هَمیان می دهد
نقره داغش می کند رَزّاقِ غیب
آنکه دل بر لطفِ سلطان می دهد
11تیر ماه 1402
پ. ن
خدا شاعرم آفرید تا این غزل سروده شود
23
تا نفس هست ، به غیر تو مرا یاری نیست
تا تو هستی دگرم با دگران کاری نیست
چشم مست تو ندانم چه شرابی نوشید
که چنین مستی آن در میِ خمّاری نیست
بی تو در خانه، همه پنجره ها می گریند
زندگی در پس پستوی دل، انگاری نیست
دیده ام شاد از آن بود که بودی در بر
دیده را بی تو دگر کار به جز زاری نیست
هر چه آوارِ غمی بود به سر آمده است
سایه ی مهر تو باشد، غمِ آواری نیست
من اگر بد، تو ببخشای که عالم دانند
در گلستان محبت، گلِ بی خاری نیست
بی تو شاید اثر از باز دَم و دَم باشد
لیک دل مرده و از زندگی آثاری نیست
«عشق می ورزم و» دانسته ام این غوغاگر
جز به شادی، پی اندوهی و آزاری نیست
دلِ بیمار به چشمانِ تو زنده است، مبر
گهران را، بجز آنم که پرستاری نیست
بداهه
4 اردیبهشت1401
24
بگذار در نگاهِ تو باران شوم به شوق
دردت بغل گرفته، پریشان شوم به شوق
خواهم شوی تو زلزله، ویران کنی مرا
زیر نگاه مهر تو پنهان شوم به شوق
تا بر ضریحِ چشم تو جانم دخیل بست
گفتم کرامتی شود انسان شوم به شوق
دردی نشسته در دلِ من زار می زند
خرجش فقط دو بوسه و درمان شوم به شوق
آغاز عشق با تو مرا بود و دل سرود
ای کاش، در کنار تو پایان شوم به شوق
26 شهریور 1389
25
بگذار در كنار تو امشب سفر كنم
در كوچه باغ شوق نگاهت خطركنم
معشوق و مي همه پنهان كنند و من
بر ضد رسم كهنه جهان را خبر كنم
پوشكين[۱] نه اين به راه تعصب ز جان گذشت؟
آخر چه سود ّاز خط فكرش گذر كنم ؟
دنيا همه براي تو اي زاهد شريف
من سر چرا؟چگونه؟بر این مختصر کنم؟
در سن پترزبورگ و كنار نگار خويش
شكر خداي خالقِ خود مستمر كنم
دوم شهریور 1395
این غزل در سفر روسیه سروده شد
[۱] پوشکین شاعر روسی ست و بنا به تعصبی که به همسرش داشت در دوئل با افسر فرانسوی کشته می شود.
26
دوش از خدای میکده حرفی شنیده ام
وان دل شنیده را به غزل آفریده ام
آنکو که حرفِ جان به پشیزی نمیخرد
در او حقیقتی به پشیزی ندیده ام
باری به دوش می کشم از کودکی هنوز
رحمی نکرده چرخ به پشتِ خمیده ام
ساقی بیار باده نه بر غم ، که این غمان
دیری به نقدِ عافیتِ جان خریده ام
شکر خدا به اوجِ ادب با دعای دوست
آنجا که هست حافظِ شیدا رسیده ام
اما نه بر سریرِ ادب، بلکه از رَهش
خاکی گرفته سُرمه به چشمم کشیده ام
دامی نهاد عقل و فلک بی خبر از آن
نازم به عشق کآمد و از آن رهیده ام
27
کاش در عالَم پریشانی نبود
ماتمی از نابسامانی نبود
کاش پینه_ اعتبارِ دستِ مرد_
«جایگاهش روی پیشانی نبود»
کاش ایمانم خدا را می ستود
در نمازم، دل پیِ نانی نبود
کاش انسان عشق را فهمیده بود
بی خبر از عشق ، انسانی نبود
کاش شادی بود مهمانِ زمین
غیر از آن ، در خانه مهمانی نبود
کاش در سرتاسر دنیای ما
یک قفس یا بندِ زندانی نبود
کاش در گُل واژه های شعر ما
واژه ی “دل را مرنجانی” نبود
کاش ای فرمانروای قلبِ من
بین ما جز عشق پیمانی نبود
کاش چشمِ نازنینِ کودکی
از برای بوسه بارانی نبود
کاش لبخندی شکوهِ کوچه بود
سیلِ خون در فکرِ ویرانی نبود
من به جِد گویم پریشان خاطرم
کاش غیر از من پریشانی نبود
28
وقتی تمام حوصله ات درد می شود.
یعنی دلت گرفته، هوا سرد می شود
وقتی جواب مهرِ تو با سنگ می دهند
یعنی که دوره، دوره ی نامرد می شود
دیدم بهار را، پسِ دلشوره ها، شبی
از اجتماع سبزه و گل طرد می شود
شعرم هَدِیَّتی ست به موج نگاه تو
غم را به خانه خانه هماورد می شود
دیدم، برای دیدن گل تا حریم باغ
شبنم ز ابر آمده شبگرد می شود
در کوچه باغ گوشه ی چشمی ، غزل بخوان
هر مصرعش علاج دو صد درد می شود
29
بود دندان و ولی نانی نبود
نان رسید آنگه که دندانی نبود
مهر ورزیدم به یارانم ولی
روز غم مهری ز یارانی نبود
در کویرِ عاشقی جان و دلم
شادمان بودند و بارانی نبود
شاعری دیدم، به زیر لب سرود
کاش در عالم پریشانی نبود
بذر شعرم را زمانی کاشتند
شرقِ ایران را خراسانی نبود
در ادب ناچیز می بودم اگر
خوش عمل، عباس کاشانی نبود
خوشه خوشه شعر هایم عاشقند
بِه ز آنان خود به دیوانی نبود
17 بهمن 1399
30
ای دل، بیا بدون هیاهو سـفر کنیم
در کوی عشق خدمتِ اهلِ نظر کنیم
آری توان به همّت والا از این حضیض
تا اوج راه برده ز پستی گذر کنیم
شوری به سر نباشد و شوقی به دل اگر
با من بگو چگونه گذر از خطر کنیم؟!
تا قامتت شکسته نبینم به روزگار
هرگز مباد نزد ستم خم کمر کنیم
گفتم به نو گلی که دل از ما ربوده بود:
آیا شود که با تو شبی را سحر کنیم؟
گفتا: ز چشم زخم حسودان نه ایمنی ست
گفتم: به اِن یکاد حسد بی اثر کنیم
22 آبان 1383
31
ای که از کوچه ی رندان خدا می گذری
با خبر سازمت از درد رها می گذری
آنکه نازک دل و جان است، بگویش سخنم
ای پریشان شده از کارِ دعا می گذری؟
نا امیدی ز لبِ سبز نگارم جُرم است
کام دل تا نستاندی تو چرا می گذری؟
گوهری مشتری دُر شده از دیدهی ما
صیرفی نیستی از اشکِ گدا می گذری
به فراوانی باران به لبت بوسه زند
«ای که از کوچه ی معشوقه ی ما می گذری»
دلبرم بانگِ درآ زد ، چه نشستی طارق؟!
غافلی سخت، کز آن بانگِ درآ می گذری
32
نه من، آن شب خدا تو را بوئید
نه دلم، آسمان تو را پوئید
از دلِ باغِ سبزِ دستانت
لحظه لحظه ستاره می روئید
تو نبودی که جان من آمد
رَدِ پایت مُدام می جوئید
در فراقِ نگاهِ تو آرام
دل غریبانه یک نفس موئید
پیرِ دانای خشتمالی گفت [1]
از خرافات ذهنِ خود شوئید
هر که عاشق شود نمی میرد
این سخن را به عاشقان گوئید
[1] . منظور زنده یاد حیدر یغما، شاعر خشتمال نیشابوری می باشد
33
ستمکاران زمینِ پاک را آلوده می خواهند
جهان در فقر و سودِ خویش را افزوده می خواهند
برای خلق عالم هر چه مشکل بیشتر، بهتر
پی آشوب دلهایند و خود آسوده می خواهند
کجا آرامشِ اهلِ نظر را در نظر دارند ؟
فضایی پر ز درد و مردمی بی هوده می خواهند
بنازم اهلِ ایمان را پیِ فرمانِ حق هستند
برای خوب بودن آنچه حق فرموده می خواهند
جهان روزی به دستِ مردمِ اهلِ خرد آید
که آن بستودگان ، اهلِ جهان بستوده می خواهند
1399/1/11
34
نگاه مردمت آشوبگر باد
بلا از چشم مستت بر حذر باد
هر آنکو با تو دارد سرگرانی
به سر بارگرانش بی شُمَر باد
خیالت می برد ما را به خورشید
« جمالت آفتاب هر نظر باد» [1]
برای توست پروازم وگر نی
مرا مرغ سخن بی بال و پر باد
به دور از چشم مستت زخم چشمی
وجود نازکت دور از خطر باد
سپاه غم اگر آید به درگاه
بلا گردان تو مهر و قمر باد
سحرگاهان دعاگوی تو هستم
که اعجازِ دعا، وقتِ سحر باد
[1] مصرع از حضرت حافظ است
35
از آستین غیب، ندیدی چگونه دست
بیرون جهید و بتگر و بت را کمر شکست؟!
ما می رویم و پند به آینده می دهیم
پرهیز کن ز بُتگر و بُت بان و بُت پرست
ای کز مسیرِ ظلم و جنایت عبور توست
هشدار، ضربه های خدایی هماره هست
نازم به آنکه شیفته ی سیم و زر نشد
مردانه بند بندِ تعلق زِ پا گسست
فرزانه یار من، که بوَد پیرِ می فروش
آخر به جامِ باده ی جان، بی خبر نشست
گفتم حدیثِ عشق بخوانم، به خنده گفت
طارق بنوش باده که خوانم به گوش مست
36
جانِ خوبانِ جهان عاشق باش
مثلِ آن آب روان، عاشق باش
به امیدِ تو غزلخوان شده ام
آیه ی یأس مخوان، عاشق باش
نان خود را ببر از سفره ی عشق
ای که ذکرت شده نان، عاشق باش
دوش فرمود شقایق به صبا
نشوی بادِ خزان، عاشق باش
زادن و کُشتن و بَر خاک زدن
کارِ چرخ است ،تو هان،عاشق باش
چون مَلََک عشق ندانست، از او
تو سری، دست فشان عاشق باش
سر به دامان ز چه بُردی ای گل؟
گُلِ خورشید نشان، عاشق باش
تیر 1392
37
ماه را باید تماشا کرد و رفت
دیدگان را عین دریا کرد و رفت
در چنین فرصت که کمتر از دَمی ست
عشق را باید تمنا کرد و رفت
نیست آن غوغا که دل می خواستی
در جهان باید که غوغا کرد و رفت
منتظر بودم که می آید، ولی
هی بسی امروز و فردا کرد و رفت
وعده وصلم به روزی داده بـود
روز وصل آن نکته حاشا کرد و رفت
شانه هایش را نوازش داده بود
دست هایم شانه بالا کرد و رفت
تا بسوزانـد دلم را ،تا ابد
آتشی در سینه بر پا کرد و رفت
گریه هایم از برای خنده ای ست
کز تمسخر بر دو دنیا کرد و رفت
در زمین می جستمش، بر کهکشان
دلبرم راهی که پیدا کرد و رفت
38
«از سوز محبت چه خبر اهلِ هوس را
این آتش عشق است نسوزد همه کس را[1]»
آنجا که بوَد جایگه همّتِ عنقا
هرگز نتوان یافت رَدِ پای مگس را
دریا به دلش کرده نهان درُّ و گهر را
واپس زده در ساحل اگر خاری و خس را
مرغانِ سحر سقفِ قفس را بشکستند
آرید خبر مرغِ غنوده به قفس را
جانم نکند مشکل عالم اگر آسان!!
از من بستانید همین نیمِ نَفَس را
اقوامِ به نان رفته چه دانند هنر چیست؟
آنان همه دانند عجب قدرِ عدَس را !!
دل داده و چیزی نگرفتیم ز دنیا
پاداش کِه داده به کسی کار عبث را؟
عمری به فنا داده و کاری ننمودیم
ای بیخبر از خویش بزن بانگ جرس را
طارق رَهِ خود گیر از آن قومِ هوسناک
«از سوز محبت چه خبر اهلِِ هوس را»
[1] بیت از : فصيحي تبريزي
39
همپایی و یارِ عاشقان می باشی
دل می دهی و چه دلستان می باشی!
آن خشم نوشته های سرخت خواندم
ای سبز قبا، چه مهربان می باشی!
هرچند که ساکنِ زمینی اما
آوازِ بلندِ کهکشان می باشی
تو فصل بهار دیگرانی، اما
افسوس برای من خزان می باشی
بر سینه یخ زده تو گرمایم باش
ای مهر، فروغ جاودان می باشی
دریاب دل شکسته ام را، دریاب
ای ذرِّه نشین که جانِ جان می باشی
1401/5/12
40
دلم سرودِ خوشِ اطلسی و شب بوهاست
مسیرِ هجرتِ اندیشه ی پرستوهاست
هنوز دستِ دلم بی خیال سنگ انداز
گرفته خانه به هرشانه ای که گیسوهاست
برای زخم دلِ من ، مگو طبیب آید
نگاهِ شوقِ تو اَم به ز نوش دارو هاست
برای شهد کلامت همین سخن کافیست
حلاوتش که فراتر ز شَهدِ کندوهاست
به مولیانِ نگاهت ، که پرنیان باشـد
به زیر پایم اگر ریگ های آمـوهاست
حریص چرخ که صد برج دارد و بارو
هنوز چشم حریصش به برج وباروهاست!
به شطِ عشقِ تو پرواز می کند طارق
به قایقی که دو دستش به جای پاروهاست