یادمه وقتی کوچیک بودم سعی می کردیم تابستون پرباری داشته باشیم اخه مهرماه اولین موضوع انشا این بود که تعطیلات را چگونه گذراندید ...وحالا نوبت بچه های ما شده که این موضوع را روی کاغذ بیارند .
اما پارسا مهرامسال به کلاس اول میره وخوندن ونوشتن بلد نیست بنابراین تصمیم گرفتم که شرحی ازتابستون را برایش بنویسم.
بعدازتمام شدن مدرسه کلاس نقاشی وبلز ثبت نام شد وسه روز درهفته هم باشگاه میره دررشته ورزشی ژیمناستیک که ازیک سال قبل می رفت وبه قول خودش مامان خیلی خوشحالم ازاینکه سرم شلوغ شده ووقت ازاد ندارم.ازطرفی مسافرتهای یک روزه به تهران وچهارباغ و گرگان که خداراشکر شاکی نمیشه واحساس خستگی هم نمیکنه به خصوص اگه چهارباغ باشه وسپهر هم بیاد...
جالبه که این دوتا پسر یک لحظه نمی تونند یکجا ثابت بمونند ومدام در رفت وامد ازاین خونه به این خونه هستند یا درحال خاک بازی وسنگ بازی ...وبرای اولین بار این دوتا گل پسر با اسباب بازیهای نیلوفر خاله بازی می کردند و ازاین بازی خیلی هم لذت بردند وبهشون خوش گذشت .
شب نیمه شعبان درشهرما هم مثل همه شهرها جشن وپایکوبی بود وسه تایی رفتیم بیرون که درجشن باشیم وقدم به قدم شربت وشیرینی پخش می کردند وپارسا که همه اونها رو نوش جون کرد وازجشن هم راضی بود دستهاشو بالا اورد وگفت:خدایا توخیلی خوبی که جشن به این خوبی به مادادی وبابام هم کارنداشت ومارواوردازت ممنونم باز هم ازاین جشنها به ما بده
روزتعطیل هم به دریای بابلسررفتیم طبیعت بسیار زیبایی بود زمینهای شالی کنار جاده...پارسا که عاشق پدالو بود به ارزوش رسید و بالاخره سوارشد .موقع برگشتن به خونه گفت:مامان چون دیشب ازخدا تشکر کردم امروز خداهم کمکم کرد که پدالو سوار بشم
خوشحالم ازاینکه میتونه خودش همه چیزو تجربه کنه وبه پیرامونش دقت داره پسرم به امید اینکه موفق بشی وبه انچه که خواسته ات است برسی