...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

یک برداشت... یک مقایسه... یک نتیجه

سلام دوستان

مدت ها بود با توجه به علاقه ای که به کتاب های تاریخی دارم و همچنین دستور خداوند در قرآن برای مطالعه زندگی گذشتگان و عبرت آموزی از اونها قصد داشتم کتاب " نبرد من " که به قلم آدولف هیتلر نوشته شده رو بخونم.

 یکی دو روزی هست که خوندن این کتاب رو شروع کردم! یه قسمتی از این کتاب من رو بیشتر به فکر واداشت و برام جالب بود که برای شما هم مطرح کنم!

تو قسمتی از کتاب، هیتلر نفوذ مارکسیست و اندیشه های مارکسیستی تو کشور آلمان در زمان قبل از جنگ جهانی اول رو اینطور توصیف می کنه:

" هیچکس به این موضوع مهم توجه نمی کرد و مانند این بود که زخمی مهلک در بدن جای گرفته و عدم توجه به آن میدانی برای پیش روی باز می کند و طولی نخواهد کشید که سراسر وجود انسانی را مورد تهدید قرار خواهد داد...

 مارکسیست، حقیقتی که هدف اصلی آن خرابی اوضاع تمامی کشورهای غیر یهودی بود... "

و در جایی دیگه بعد از بررسی راه های مبارزه با این پدیده، جنگ مسلحانه یا جنگ روانی و معنوی، به این نتیجه میرسه که:

" افکار و عقاید فلسفی و همچنین نهضت های مذهبی چه درست باشند و چه نادرست، پس از آنکه مدتی از پیدایش آن گذشت، ریشه کن کردن آن به وسیله قوای نظامی یا وسایل مشابه آن امکان پذیر نیست، زیرا افکار و عقاید مقدس چون قطرات خونی است که در عروق و اعصاب و نسوج آدمی جای می گیرد و خارج کردن آن از قلب آدمی ممکن نیست...

هر نوع اقدام و فعالیت به منظور مبارزه با یک سیستم معنوی به وسیله نیروی زور دچار شکست خواهد شد، مگر آنکه در مقابل آن یک عقیده معنوی قوی تری عرضه شود..."

همچنین نوع برخورد سیاستمداران و بزرگمردان آلمانی با مارکسیست رو این طور نقد می کنه:

" نقش آنها در ناتوان ساختن مارکسیست ها به این طریق بود که با حالت بی اعتنایی با آنها برخورد می کردند و به آنها وانمود می کردند که ما از این فلسفه جدید چیزی درک نکرده ایم و به نظر ما اگر احزاب با هم ائتلاف و اتحاد کنند به این وسیله می توان مارکسیست را سرکوب یا مضحک تر از همه آنها را به راه راست هدایت نمایند.

رفتار آنها در مقابل مارکسیست جنبه سازش و دموکراسی داشت، دموکراسی و سازش با مرامی که اساس آن برای واژگون ساختن دولت ها پایه گذاری شده بود!

اما آنها غافل بودند، زیرا در این ماجرا سر و کارشان با یک حزب ساده نبود، بلکه با فلسفه و مکتبی پلید رو به رو بودند. اگر به شدت از آن جلوگیری نمی شد عواقب بسیار وخیمی به دنبال داشت."

با خوندن این مطالب یه مقایسه تو ذهنم نقش بست!

داشتم به چیزایی که درباره نفوذ مارکسیست تو ایران خونده و شنیده بودم و تاثیرات این پدیده تو ایران و نوع برخورد و مبارزه ای که باهاش شد فکر می کردم!

اول از همه اون نیروی معنوی برتری که در مقابل این مرام شیطانی ایستاد و اون چیزی نبود جز اسلام ! نیروی عظیم معنوی که با نور حق خودش همه پلیدی ها رو آشکار می کنه! پس کشور ما و مردم ما با عنایت خدا سلاح قدرتمندی چون اسلام دارن که می تونن با استفاده از اون از خیلی از توطئه ها و مرام و مسلک های دروغین، هوشیارانه، در امان باشن!

و دومین موردی که توجهم رو جلب کرد تفاوت نوع برخورد بزرگان و روشنفکران آلمان در مقایسه با ایران بود!

تو کشور ما روشنفکرانی مثل شهید آیت الله مطهری بودن که با بصیرت کامل و با استفاده از همون سلاح دین این پدیده رو برای مردم و به خصوص نسل جوان بیان کردن و با عکس العمل به موقع و تیزبینانه مردم رو از این خطر بزرگ آگاه کردن!

و در آخر به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه خدا رو به خاطر نعمت اسلام شکر کنم و هیچ وقت فراموش نکنم که اسلام تنها یک دین و منحصر و محدود به مسائل شخصی در ارتباط با راز و نیاز با خدا نیست بلکه دین به معنای برنامه جامع و نیروی معنوی برتری است که تمسک به اون دست آدم رو تو هیچ شرایطی خالی نمی ذاره!

دوش مرا حال خوشی دست داد...

باخدا بودم و خوشنود از او 

اشکی بود تا بشوید تیرگی لوح وجودم را

شرمساری از بار گناهانی که خم می کرد قامتم را

نیازمندی مطلق من در عین بی نیازی مطلقش

دوست داشتن ناچیز من و محبت و عشق بی پایانش... 

و رازی که در دل داشتم... 

 ***

با که بگویم جز تو ای مهربان من؟!...  

با که بگویم جز تو که دست گیریم کند؟!...  

***  

 و حافظ گفت: 

  

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد 

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد 

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید 

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد 

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق 

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد 

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود 

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد 

 

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت 

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد 

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود 

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد  

***

خدای من!‌  

هزاران بار تو را شکر می کنم!  

هر لحظه که برمی خیزم و می نشینم!  

هر لحظه از زندگی که جبروت و زیبایی دروغین این دنیای کذایی مرا در دام خود گرفتار نکند! 

کمکم کن که هر نفسم برای تو باشد٬ تا پس از برون شدن آخرین نفس شرمسار روی تو نباشم...  

الهی آمین!

 

 

 

 

 

 

سکوی پرش...

سلام 

اول از همه از شما دوستان به خاطر ابراز هم دردیتون تو پست قبل صمیمانه تشکر می کنم و از خداوند بزرگ و عزیز برای همه تون آرزوی شادی و دل خوش و البته عاقبت خوش می کنم!  

 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

شعبان آمد... 

سکوی پرتابی برای ماه مهمانی خدا و پرش نهایی... 

انشاالله همه مون بتونیم از این ماه زیبا و پر برکت کمال استفاده رو ببریم و خودمون رو برای یه پرش بلــــــــــــــــــــــــــــند به سوی دوست آماده کنیم! 

 

بخشی از مناجات شعبانیه ( این قسمت دعا رو خیــــــلی دوست دارم!):  

"إِلَهِی وَ اجْعَلْنِی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ فَنَاجَیْتَهُ سِرّا وَ عَمِلَ لَکَ جَهْرا"

"خدایا! مرا از آنان قرار ده که ندایشان کردی، پاسخت گفتندو نگاهشان کردی، مدهوش جلال تو گشت،با آنان راز گفتی و نجوا کردی، آشکارا برای تو کار کردند."  

 

خیلی جای تفکر داره، خیلی... 

 

دعاگوی شما هستم، شما هم من رو از دعای خیرتون تو این روزای پربرکت خدا بی بهره نذارید! 

 

یا حق

انا لله و انا الیه راجعون


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

 

baba bozorg.JPG 

 

هرچند هنوز در باورم نمی گند٬ اما...

رفتی...

رفتی و با رفتنت بر سینه ها داغی و بر روح ها زخمی و بر چشم ها اشکی بر جای گذاشتی...

رفتی و با رفتنت باری دیگر مرگ، این سنت تغیر ناپذیر خداوند را به ما یادآور شدی که " انا لله و انا الیه راجعون"

و چه زیبا و آرام رجعتی بود...

امشب و در این لحظه می خواهم با تو سخن بگویم... سخن از شروع ساعاتی که از پیشمان پر کشیدی و نیندیشیدی که

این خانه بی تو مرا حبس می شود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

به یاد داری لحظه ای را که آرام و راحت در بسترت خواب بودی و من به دیدارت آمدم. اما این بار با شنیدن صدایم از خواب برنخاستی و به استقبالم نیامدی! دستم را به محبت نفشردی و با بوسه های مهربانت پذیرایم نشدی...

آن لحظه بود که زانوهایم لرزید و پاهایم توان ایستادن نداشت. مگر می شد باور کرد که آن صدای پرحلاوت و گیرا خاموش شده و آن چهره آسمانی دیگر نمی خندد، مگر می شد پذیرفت که زین پس به هنگام دیدار به جای مامن گرم آغوشت، سرمای سنگ و خاک نصیبمان می شود؟!...

اندوهبار به چهره باعظمت و مهربانت خیره شدم...

کاش پدر می گذاشت تا ثانیه ای بیشتر به آن صورت کبود بنگرم. آن صورتی که هیچ گاه بدون لبخند ندیده بودم و هم اکنون سرد و بی روح در مقابل دیدگانم بود...
پدر! آن نماد استقامت! دیدی چه مردانه تکیه گاهمان بود و دم نمی زد از دردی که درونش را به نابودی می کشاند؟... فرزندت  را دیدی؟!...

پدر بزرگ مهربانم! زندگیت، اعمال و رفتارت، سخنانت و غروب غم انگیزت همه  و همه باعث سرفرازیمان بود!

وقتی جمعیت مردم داغدار را در عزاداریت دیدم... وقتی سخنان مردم را از بزرگی، شخصیت، بخشندگی و دین داریت شنیدم... وقتی سخن آن زن را در مزارت شنیدم که می گفت: " حاج محمد همیشه در خاکسپاری ها با سخنانش مردم را آرام می کرد، حال چه کسی در عزایش مردم را تسلی می دهد؟!..."

وقتی فاطمه صغری، آن زن مستمند کم شنوا، را دیدم که چگونه در عزایت از فرط گریه بی حال شد و می گفت که گویی پدرش را از دست داده و از بخشنگی و مهربانی تو می گفت...

وقتی مردم می گفتند که تو پدر شاهکوه بودی و با رفتنت شاهکوه یتیم شد...

وقتی در خاکسپاری آن مرد فریاد برآورد که: " خاک نریزید... " و بی حال شد!

...

همه اینها ما را سربلند می کرد... سربلند از اینکه بازماندگان تو هستیم... بیش از پیش افتخار می کنم که نوه حاج محمد مهدی عباسی هستم ، بزرگ خاندان عباسی!

و البته بار مسئولیتی که برای زنده داشتن نام و راه تو بر دوشمان است.... 

اما...

ای ستون خانواده! بدان که با عروج آسمانیت در غروب دو شنبه، در سرزمین اجدادیت، ستون های وجودمان به لرزه درآمد و فروریخت و اکنون قلب هایمان به ویرانه ای مبدل شده و تلاطم آتشین دریای دلتنگی ات بر آرامش ساحل زندگیمان هجوم می آورد و چه ویرانگر امواجیست که در عمق قلب ساحل رخنه کرده و روحمان رامی فرساید...

و فقط و فقط یادآوری خاطرات زیبای با تو بودن و امید به اینکه تو در جوار خدای عزوجل به جایگاهی که سزاوارش هستی دست میابی دردمان را کمی تسکین می دهد و بر داغ نبودنت در کنارمان با یاری خداوند منان صبر پیشه می کنیم زیرا که خداوند خود می فرماید: " الله مع الصابرین " و برای آرام شدن دل های بیتابمان به وجود بی نهایت خودش پناه می بریم چرا که " الا بذکر الله تطمئن القلوب " و در مقابل مشیتش سر تعظیم فرود می آوریم...

سلام ما را به خدا برسان!

دوستت دارم و دلم برایت بسیار تنگ است!

به امید دیدار دوباره ات

فائزه (رستگار)

بازگشتی سرافرازانه و پیروزمندانه + دانشمندان در بهشت!!!

سلام سلام سلام 

هزاران سلام به همه دوستان عزیز و محترم برای جبران این مدتی که در خدمتتون نبودم! 

خانم ها، آقایان! 

‌ما اومدیم! پیروزمندانه و سرافرازانه بعد از گذراندن روز ها و شب های پرتلاطم امتحان!   

باورم نمی شه که به همین سادگی ( و به همین خوشمزگی!!  ) یک سال از چهار سال دانشگاه تموم شد!! خیلی زود گذشت! یکم احساس نگرانی می کنم...   

"بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین... "

"این غافله عمر عجب می گذرد... " 

و ...  

 

تاریخ نویس ایامی که سعادت همراهیتون رو نداشتم: 

 

ولادت حضرت فاطمه (س) و روز مادر و روز زن به همه تبریگ می گم! 

و همچنین ولادت مولا علی (ع) و روز پدر رو خدمت آقایون محترم! 

شب آرزو ها هم به یاد همتون بودم! همه! انشاالله شما هم من رو فراموش نکرده باشید!   

دیگه چیزی رو  از قلم ننداختم؟!

  

از دستاوردهای جنبی ایام امتحانات (در لحظات به قول بچه ها Rest) دیدن فیلم های Paranormal activity ، Goya's Ghosts ،In to the wild بود که اگه اهل فیلم دیدن هستید دیدنشون رو بهتون پیشنهاد می کنم!

 

خلاصه اینکه ایام پربرکتی بود!  و ملالی نبود جز دوری شما!  

 

همون طور که در تیتر مشاهده فرمودید این پست دو بخش داره و اما بخش دوم که این رو توی مطالعاتی که اخیرا در مجلات داشتم کشف نمودم و تصمیم بر آن شد که به منظور تلطیف روحیه خود و شما براتون بذارم!  

  

دانشمندان در بهشت 

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند! آنها تصمیم گرفتند که قایم موشک بازی کنند!! انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جست وجو می کرد.  

همه پنهان شدند الا نیوتون... نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین!!! 

انیشتین چشمانش را باز کرد و دید که نیوتون در مقابل چشمانش ایستاده است. انیشتین فریاد زد: نیوتون بیرون... (سک سک!) نیوتون بیرون... (سک سک!) 

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت: من بیرون نیستم! او ادعا کرد که من اصلا نیوتون نیستم!! 

تمام دانشمندان از مخفیگاهشان بیرون آمدند تا ببینند او چگونه می خواهد ثابت کند که نیوتون نیست... 

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یم مترمربع ایستاده ام، که من را نیوتون بر متر مربع می کند! 

از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال است، بنابراین... 

من پاسکال هستم! پس پاسکال باید بیرون برود!!!  

  

منبع: ماهنامه پیک توانا