...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

سرزمین خدایی... خاک آسمونی...

به نام او 

 

بسیار سفر باید... 

اما این بار یه سفر متفاوت بود!  

رفتیم به یه سرزمین به ظاهر هیچ و در باطن همه چیز...  

گفتیم: اینجا کجاست؟!! 

گفتن: بهشت! 

گفتیم: مگه میشه؟!!! 

یه مکثی کردن بعد یکیشون پرسید: بهشت کجاست؟! 

فوری گفتیم: خوب٬ یه جای خیلی قشنگ که همه خوبی ها توش جمعن٬‌ یه جای پاک! 

گفتن: خوب٬ شما اینجا غیر پاکی می بینید؟! 

غیر خوبی و قشنگی چیزی پیدا می کنید؟! 

یه بار دیگه دقیقتر نگاه کردیم. دقیق تر و عمیق تر... 

... 

گفتیم: اینجا خیلی گرمه!‌ بهشت اینقدر گرمه؟۱ 

گفتن: این حرارت و گرمای عشقه! احساسش کنید... 

حلاوتش رو درک می کنید؟ حلاوت یه عشق ازلی و ابدی... 

... 

گفتیم: پس بهشتیا کحان؟! بهشت خالی؟!!! 

با تعجب گفتن: مگه نمی بینید؟! این همه آدم پاک و نورانی اینجاست!!! 

آهسته و با ترس گفتیم: نه!‌ بعد بهت زده به اطرافمون نگاه کردیم 

چند دقیقه سکوت... بعد یکیشون گفت: حتما دلاتون پاک نیست!  

دیدن این بچه های باصفای بهشت یه دل پاک می خواد... 

دل پاک... 

دلمون گرفت٬‌ اول خشکمون زد٬ بعد بغض کردیم٬‌ بی اراده اشکامون جاری شد... 

خدایــــــــــــــــــااااا... 

... 

یه دفعه یکی گفت: بابا خدا غفوره٬ رحیمه٬‌ کریمه... مگه میشه دلش بیاد اشکاتونو ببینه و دلش رحم نیاد؟! اصلا همین که شما اینجایید یعنی خدا دوستون داره! خدا خواسته که بیاید! یعنی هنوز روزنه پاکی تو دلتون هست... 

سعی کنید درکش کنید! 

نفس بکشید... یه نفس عمیق... بوی بهشت رو احساس می کنید؟! 

همه شروع کردیم... با همه وجود هوای پاک بهشت رو وارد ریه هامون کردیم... ۱بار... ۲بار... ۳بار...  

یکی از جمع گفت:‌ آره! راست میگه! چه عطری... چه بویی... این عطر دنیایی نیست... این بوی بهشته... 

کم کم بقیه هم تایید کردیم... 

گفتن: خاک رو لمس کنید! 

همه رو خاک افتادیم! چه خاکی! پاک پاک...  

گفتیم: این خاک زمینی نیست! آسمونیه... بوی بهشت میده...  

خاک می تپید... فریاد میزد...  یا حسین٬ یا فاطمه٬ یا علی... خاک زنده بود... میدید... 

تعجب کردیم! 

گفتن: این خاک از وجود همون بهشتیاست... 

این صدا٬‌ صدای قلب همون بهشتیاییه که یه عمر با هر تپش این اسم ها رو زمزمه کرده... 

این نگاه٬ نگاه پاک همون بهشتیاست...  

دیدین گفتیم خدا دوستون داره؟! 

... 

احساس کردیم... این خاک و هوا و عطر و این بهشت رو احساس کردیم... 

ولی ما فقط یه تماشاچی بودیم... اجازه بودن با بهشتیا رو نداشتیم... 

وقت رفتن رسید... 

گفتن: باید برید به دنیای خودتون! به قربانگاه گناه... برید و بجنگید و پاک بشید... بعد اجازه عبور میدن... 

و ما بازگشتیم...  

با چشمایی پر از اشک... یه قلب پر از حسرت... و البته پر از امید و عزمی راسخ برای پاک شدن... برای عاشق شدن... بهشتی شدن... 

 و خدایی شدن... 

   

 فائزه (رستگار)

شب 24/12/1388 پادگان نظامی دوکوهه 

 پ.ن:  

هرکی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا  

با من بیاد بریم جنوب مرکز عشقه به خدا 

وقتی چشام بارونیه غم تو دلم زندونیه... میرم خوزستان  

قلبم وقتی سیاه میشه لبریز از گناه میشه... میرم خوزستان  

عجب حال و هواییه غروبای طلاییه  

راه شهادت و بهشت همه میگن " سه راهیه " 

اینجا همت بی سر شده میر افضلی پرپر شده... داد از غریبی  

عشقو اینجا نشون دادن باکری هامون جون دادن... داد از غریبی 

کرب و بلای ایران شش گوشه خوزستان... مظلوم حسین جان 

 

 

...

با سلام به امام زمان (ع) 

و درود به امام خمینی 

سلام به رزمندگان اسلام 

اسم من زهرا می باشد. این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم! 

پدرم می خواست جبهه بیاید ولی او با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد! 

من ۹ سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالیبافی می روم. مادرم کار می کند. ما ۵ نفر هستیم. پدرم مرد و ما باید کار کنیم و من ۹۲ روز کار کردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم. از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندهید و مرا کربلا ببرید. آخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم! 

مادرم٬ خودم٬ احمد و بتول و تقی برادر،کوچک هست٬‌ سلام می رسانیم.  

خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد  

                                                                                                            ۶/۱۱/۶۲ 

 

 پ.ن1: ... 

پ.ن2: خدا خواست و شهدا طلبیدن و انشاالله می خوام راهی سرزمین نور بشم. دعا کنید خدا بهم معرفت بده که از برکات این سفر بهره ببرم. به یاد همتون هستم، اگه قابل بدونید!  

یک هفته ای افتخار حضور تو خونه های گرمتونو ندارم! انشاالله اگه شهید نشدم و برگشتم، خدمتتون می رسم در غیر این صورت حلالمون کنید! 

 

به امید دیدار دوباره... 

یا حق

یک نامه... یک نصیحت... شاید عبرت...

خلاصه جواب نامه حضرت علامه حسن زاده آملی به یک دوست (سال ۱۳۴۸) 

  

بسم الله...

...اگرچه گفته اند گنج در ویرانه است ولی هر ویرانه را گنج نیست و در آنجا که گنج است یافتن آن بی رنج نیست! 

شیخ اجل سعدی می گوید: حکیمان دیر دیر خورند٬ عابدان نیمه سیر خورند٬ زاهدان تا سر رمق٬ جوانان تا طبع برگیرند و پیران تا عرق کنند!  

آخر سوره مبارکه فرقان از عباد الرحمن تا پایان را بخوان و نصب العین خود گردان. 

کتمان را تشدید کن٬ پیمان را تسدید کن٬ مواظب مراقبت باش و مراقب حضور و عبادت تا عبدالله شوی و عندالله شوی... 

دائما طاهر باش و به حال خویش ناظر باش و عیوب دیگران را ساتر باش. با همه مهربان باش و از همه گریزان باش یعنی همه باش و بی همه باش!  

تو که سلیمان زاده ای حشمت دار٬‌تو که صدیق حسن زاده ای وحشت دار٬ از امل چشم پوش و در عمل بکوش. مرد جست و جوی باش نه گفت و گوی! 

ازدریا بخواه نه از جوی. از فضول کلام چون فضول طعام دست بدار. سبک بار باش نه سبک سر و سبک سار. 

خروس در سحر به ذکر قدوس صبوح در خروش است٬‌ کم از خروس مباش!!! بدان که بهترین عطای دوست لقای اوست.  

انسان بیدار همواه کشیک نفس می کشد و پاسبان حرم دل است و واردات و صادرات دهان می پاید! 

برادرم حرف این و آن را مزن٬ دم فروبند و تماشا کن٬ بنگر و عبرت بگیر. به فکر خود باش از افراط و تفریط پرهیز کن! 

از پیروی نفس حذر کن...  

 

پ.ن: امروز به یه مهمونی دعوت بودم. یه جمع دوستانه خانومانه!! خانومایی که اونجا بودن به جای چشم و هم چشمی٬ به رخ کشیدن لباس و زیور آلات٬‌ حرف از کاسه بشقاب و غیبت دو کلام حرف حساب می زدن!!! متن بالا رو هم یکی از خانومای محترم اون جمع برامون خوند.  

به آینده زنان ایرانی امیدوار شدم...  

 

 

 

ظرفیت

سلام دوستان 

تو این پست می خوام چنتا سوال ازتون کنم! 

 

تا حالا شده احساس کنید که یه حرفی داره رو دلتون سنگینی می کنه؟  

تا حالا شده دنبال یه کسی باشید که اون حرفی که تو دلتون مونده بهش بگید تا سبک بشید؟ 

تا حالا شده خودتونو ملزم کنید که موضوعی رو پیش خودتون نگه دارید و به کسی نگید ولی حس کنید که دیگه ظرفیتتون تموم شده؟  

بالاخره هرکس ظرفیتی داره!

 

چنین مواقعی چیکار می کنید؟! 

 

پ.ن۱: دنبال یه چاه می گردم...  

پ.ن۲: دوستان خوبم از نظرات خوبی که گذاشتین خیلی خیلی ممنونم! فکر می کنم با حرفاتون حداقل تکلیفم با خودم مشخص شد! باید دنبال یه راه بهتر برای ارتباط با خدا باشم. یه راه دلنشین تر... به قول معروف به تعداد آدما راه هست برای رسیدن به خد ا یا شاید بهتر باشه بگم برای ارتباط برقرار کردن با خدا!  

 

تعدادی از کتاب های مورد علاقه (بازی)

سلام 

 

مهرگان خانم یه بازی خیلی جالب راه انداختن که منم افتخار شرکت تو این بازی رو پیدا کردم!  

(معرفی ۷ کتاب و ۷ دوست برای ادامه این روند!) 

  

چقدر کار سختی بود که بین دریای اسامی کتاب های مورد علاقه فقط ۷تا (!) رو انتخاب کنم. سعی کردم از هر مبحثی یکی دو مورد معرفی کنم! 

 

۱ـ چنین گفت زرتشت نوشته فریدریش نیچه ترجمه: داریوش عاشوری  

*کلا به کتاب هایی که درباره ایران باستان و زرتشت و موضوعات مشابه هست علاقه زیادی دارم مخصوصا قلم نویسنده های خارجی که بی طرفانه و بی غرض بودنشون  احساس میشه! 

 

۲ـ پیامبر نوشته زین العابدین مراغه ای  

*قلمش به نظرم خیلی روان و دلنشین بود! 

 

۳ـ جنایت و مکافات نوشته دستایوسکی  

*خوندنشو به علاقه مندان رمان های خارجی به وفور(!) پیشنهاد می کنم! 

 

۴ـ بامداد خمار نوشته فتانه حاج سید جوادی و شب سراب نوشته ناهید ا. پژواک 

* البته اصل اسم شب سراب٬ شب شراب بوده ولی مثل اینکه با این اسم بهش اجازه چاپ داده نشده! 

* دوران راهنمایی و دبیرستان وقت زیادی رو صرف خوندن رمان های ایرانی می کردم! الان که فکر می کنم بعضی هاشون ارزش وقت گذاشتن نداشت ولی این دوتا رو که سال دوم راهنمایی خوندم فراموش نمی کنم و پیشنهاد می کنم اگه تصمیم به خوندن دارید هردو رو بخونید! 

از زبان نویسنده بامداد خمار:

 اگر رومئو و ژولیت ازدواج می کردند
همیشه این را در ذهن خودم داشتم که اگر عشاق اسطوره ای ادبیات، مثل رومئو و ژولیت، لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد به هم می رسیدند و ازدواج می کردند، چه اتفاقی می افتاد؟ این شد که وقتی سوژه بامداد خمار به ذهنم رسید، سریع نوشتن را شروع کردم.

 

۵ـ استاد عشق نوشته ایرج حسابی (پسر پروفوسور حسابی) 

* البته آقای وطن دوست هم اشاره کردن ولی به نظرم اینقدر این کتاب زیباست که دلم نیومد اسمشو نیارم! 

 

۶ـ چرا درمانده ایم (جامعه شناسی خودمان) نوشته علی نراقی 

* این کتاب رو تازه خوندم و به نظرم دید خوبی از جامعه امروز ما داده! 

 

۷ـ بازگشت روح نوشته کارول باومن٬ ترجمه سعید خاکسار 

  چکیده :
کتاب حاضر، ترجمه‌ای است از "
Return from Heaven" به قلم "کارول باومن"، که نویسنده در آن تلاش کرده مساله تناسخ یا بازگشت روح انسان در قالب یک نوزاد را با ذکر بعضی شواهد به اثبات رساند. "نویسنده معتقد است که روح انسان می‌تواند ـ و در بعضی موارد چنین هم می‌کند ـ پس از مرگ در جسم نوزاد دیگری دوباره قدم به زندگی زمینی بگذارد و دنباله زندگی خود را از سرگیرد". "نویسنده در کتاب بازگشت روح فاش می‌کند که تناسخ در میان بستگان، امری عادی است. پدربزرگ‌ها در قالب نوه‌ها و نبیره‌های خود و عموها و دایی‌ها در قالب خواهرزاده‌ها و برادرزاده‌هایشان باز می‌گردند. و مادرها جای خود را با دخترانشان عوض می‌کنند و کودکانی که در سنین بسیار پایینی می‌میرند گاهی به همان مادر برمی‌گردند".

 

* این کتاب راجع به پدیده " تناسخ " ه که یه مدت ذهن منو خیلی درگیر خودش کرد هرچند متوجه شدم که این مساله از دید اسلام رد شده ولی با خوندن این کتاب یه سری سوالایی برام پیش اومد که تداخل با کنکور باعث تعلیق بررسی بیشتر شد! چه خوب میشه اگه دوستان اطلاعاتی راجع به این زمینه دارن منو بی نصیب نذارن!  

 

و حالا اسامی دوستان: 

 

1_ اسکالپل  

 

۲ـ زهرا 

  

۳ـ یاس 

 

۴ـ الهه 

 

۵_ راضیه 

  

۶_ سما 

 

۷_ فروغ 

  

دوستان می تونید تو وبلاگ خودتون یا بخش نظرات همین وبلاگ اسم کتاب های مورد علاقتونو بنویسید...  

سخنان دلاویز

*ای درویش! توحید نه آن است که او را یگانه دانی٬ توحید آن است که او را یگانه باشی. 

 

*به کودکی پستی٬ به جوانی مستی٬ به پیری سستی٬ پس خدا را کی پرستی؟!  

 

* الهی! ندانستم٬ چون دانستم٬ نتوانستم... 

 

*دشواری خلق از سه چیز است: از وقت٬ پیش می خواهند٬ از روزی٬ بیش می خواهند و از آن دیگریاز آن خویش می خواهند! 

 

*طاعت را رها مکن٬‌ چون کردی بر بها مکن. 

 

*ابلیس در آسمان بود و ابراهیم در بتخانه٬ کار عنایت دارد و باقی همه بهانه! 

 

*دی رفت و باز نیاید٬ فردا را اعتماد نشاید٬ وقت را غنیمت دان که دیرنپاید. بسی برنیاید که کسی را از ما یاد نیاید. 

 

*اطاعت به امید بهشت مزدوری است٬ مزدوری از دوستی دوری است. 

 

*شریعت آب است و حقیقت آفتاب٬ جهان زنده به آب است وروشن به آفتاب. 

 

*در سخاوت چون باد باش که بر هرکس وزی٬ در شفقت چون آب باش که بر هر کشتی برسی٬ اما در صحبت وحشی باش تا بر هرکس نیامیزی! 

 

*دوست را از در بیرون کنند ٬ اما از دل بیرون نکنند. 

 

*یکی چهل سال علم آموزد چراغی نیفروزد٬ یکی سخنی گوید دی خلقی بسوزد! 

 

*مطرب با چنگ به از زاهد با جنگ! 

 

*میان حاجی و کعبه بادیه در میان است٬‌میان بنده و حق نفس در میان است. 

 

*مست باش و مخروش٬ گرم باش و نجوش٬ شکسته باش و خاموش که سبوی درست به دست برند و سبوی شکسته را به دوش!  

 

*گل بهشت در پای عاشقان خار است٬ جویندگان حق را با بهشت چه کار است... 

 

                                                                                              خواجه عبدالله انصاری 

در این غروب شنبه دلم برای خودم تنگ می شود...

بازم منو تنهایی و باران 

بازم منو دل تنگی یاران 

بازم منو دست از تو کشیدن؟! 

بازم منو دل از تو بریدن؟! 

نتوانم... نتوانم...  

به خدا نیست توانم 

*** 

من که شیدای تو هستم...  

دست به دامان تو هستم... 

زیر باران٬ چشم گریان٬ لب عطشان

عقل و ایمان ز تو خواهم! 

*** 

عطش و عشق بدادی 

داغ بر دل بنهادی 

که سیراب شوم از عطش عشق  

که بی تاب شوم از غم شیرین 

که بیگانه شوم با همه اما... 

تو فقط دانی و من سر دلم را...  

 

فائزه ( رستگار )

 

پ ن۱: و نسیمی زیرک سعی دارد که بفهماند شب٬ مظهر این همه دل تنگی و تاریکی نیست! 

صورت ماه به من می گوید...   

 

پ ن۲: یکی از دلایلی که من شیفته شعرای حافظ هستم و شاید یکی از هزاران دلیل جاذبه شعرهای حافظ برای همه "مجهول بودن مخاطب حافظ" ه. هیچ کس هیچ وقت نفهمید مخاطب حافظ یا همون " معشوق " اشعار حافظ الهی بود، زمینی بود، هوایی (!) بود!  

از این فن خوشم اومد...  

البته فکر نمی کنم تو این امر موفق بوده باشم چون مخاطب شعرای من یه جورایی (کاملا!!!)  تابلوه !

  

پ ن3:دوستانی که به این خونه میان همه اهل شعرو ادب هستن و من شاگردشونم. دوست دارم بیشتر به دید انتقاد به این شعر نگاه کنید!  

منتظر نظرات خوبتون هستم!