...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

سلام 

از قدیم گفتن بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!  

جای همه دوستان خالی چند روز گذشته اولین تجربه سفر دانشجویی رو با یه عالمه خاطره خوش پشت سر گذاشتم. 

عجب شهریه این شهر یزد!  

به همه دوستان پیشنهاد می کنم اگه به تاریخ کهن ایران علاقه دارن و تا به حال به این شهر نرفتن خودشونو از این سعادت محروم نکنن!  

به زودی تو یه پست یه سفرنامه مصور هم از این تجربه به یاد ماندنی براتون می ذارم. 

 

 سماع 

می دونید سماع چیه؟! 

حتما می دونید! 

جدیدا یه اطلاعات تازه ای راجع به رقص سماع تو کلاس ادبیات گرفتم که برام جالب بود. فکر کنم برای شما هم جالب باشه. امیدوارم اینطور باشه! 

راستی اگه شما هم چیز دیگه ای در این باره می دونید خوشحال می شم بشنوم...  

 

همه رقص سماع رو با مولانا می شناسن! شاید به این خاطر که مولانا همه غزلیاتشو در حال سماع سروده و هر روز سماع می کرده! زیباترین مجالس سماع توسط مولانا برگزار می شده. حتی مس کوبدن صلاح الدین زرکوب هم مولانا رو به سماع وامیداشته!!!  

شیخ ابوسعید ابی الخیر هم از عارفانی بوده که سماع می کرده. 

فقیهان با این عمل مخالفن و اون رو حرام می دونن و این شاید به این خاطره که اونا فقط ظاهر این عملو می بینن!  

حرکات موزونی که تو این عمل انجام می دن بی هدف نیست و معانی زیبایی داره. مثلا: 

چرخیدن ===> گرد جهان چرخیدن 

پای بر زمین کوبیدن ===> پای بر منیت خود کوبیدن 

دست چرخاندن ===> بی عنایتی نسبت به دنیا 

جامه پاره کردن  ===> به شکرانه دریافت های عارفانه 

دمی باسعدی شیرین سخن

دوستان خوبم سلام! 

امروز بعد مدتها یه دفعه دلم هوای حکایت های نغز و دلکش سعدی رو کرد. چند وقتی بود یادی از ارباب سخن نکرده بودم. گلستانو برداشتم و همین طوری یه صفحه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.تو صفحه ای که باز کردم این حکایت نوشته شده بود... 

 

یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی٬ چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم.ناگاه اتفاق غیبت افتاد! پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی. گغتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم...  

یار دیرینه٬مرا گو به زبان توبه مده 

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن  

 

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند  

باز گویم که کسی یر نخواهد بودن  

 

این حکایتم به نظرم به درد کسانی می خوره که با موسیقی و آثارش روی انسان مشکل دارن ( هرچند قصد جسارت ندارم و نظر همه دوستان قابل احترامه هرچند که قابل قبول نباشه.) جناب سعدی می فرمایند... 

 

وقتی در سفر حجاز جماعتی جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم. وقت ها زمزمه ای بکردندی و عابدی در سبیل ٬ منکر حال درویشان و بی خبر از درد ایشان . تا برسیدیم به نخله بنی هلال. کودکی سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا در آورد. اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بیانداخت و راه بیابان گرفت. گفتم: ای شیخ در حیوانی اثر کرد در تو اثر نمی کند؟! 

   

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ 

تو خود چه آدمی کز عشق بی خبری 

 

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب 

گر ذوق نیست تو را٬ کژ طبع جانوری 

 

و عند هبوب الناشرات علی الحمی 

تمیل غصون و البان لا الحجر الصلد* 

 

* هنگام وزش بادها بر سبزه زار٬ به رقص و حرکت در می آیند شاخه های درخت " بان " نه سنگ سخت! 

 

 

 

یا حبیب الباکین  

کمی از بحر طویلی که کمی نیمائیست

 یک

یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ، دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه  مرا تیشهء فرهاد صدا زد :نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت می دهم ای دوست سلام من دلخستهء مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان. باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست ورها می روی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی...مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.

دو

چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهء باران واذان آمدو یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشهء معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم وغصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.

 سه

... 

 

سید حمیدرضا برقعی http://parsedarkhial.blogfa.com/

مست و هشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت 

مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست 

  

گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی 

گفت: جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست 

 

گفت: می باید تو را تا خانه قاضی برم 

گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست 

 

گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم 

گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست 

 

گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب 

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست 

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان 

گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست 

 

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم 

گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست 

 

گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه  

گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست 

 

گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی؟ 

گفت: ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست 

 

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را 

گفت: هوشیاری بیار اینجا کسی هوشیار نیست! 

  

                                                                                                  ( پروین اعتصامی) 

پ ن: هر گونه برداشت از این پست مجاز می باشد!

 

ساقیا عید مبارک بادا...

 سال ها تاریخ شمسی گشت و گشت 

شادمان شد تا شنید این سرگذشت 

روز میلاد امام هشتم است 

هشت هشت جمعه هشتاد و هشت 

سلام سلام سلام  

یه سلام گرم و شاد و پرانرژی تو این روز قشنگ پاییزی! 

تو پست قبلی گفتم که برای تولد امام رضا(ع) یه پست ویژه دارم. 

فکر کنم یکم خودمو تحویل گرفتم!!! چون یکی از شعرای خودمو می خوام تو این پست بذارم.شعر بالا مال من نیستااا.به قسمت پایین توجه فرمایید...   

 

 

عید است بزمی به پاست شوریدگان بیایید  

 در کوی عشق بازان بهر صفا بیایید 

 

لعل پیاله ای را سرمست و پای کوبان  

خوش سرکشیم و گوییم خوش آمدید یاران 

 

سماع کن بکوش و این خرقه را به تن کن  

تا خرقه پاره ببینی در صبح می فروشان 

 

جانان ما نظر کن با آن دو چشم خمار 

جان شعله ور شود باز از آن نگاه سحار 

 

پلکی زد و نگاهی بر خرمن دلم کرد  

پلکم پرید آن دم  آتش به خرمنم کرد  

 

ما امشب اندر این بزم دل را به باد دادیم  

گویی چو اندر این رزم دل چیست؟ جان بدادیم... 

  

                                                                                           فائزه

 

 

 

 

 

زادگاه من بخش کوچکی از آسیا بود. من آنرا اکنون سربلند و بلندپایه باز می‌گذارم... 

در این هنگام که به سرای دیگر می‌گذرم، شما و میهنم را خوشبخت می‌بینم و از این رو می‌خواهم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند... 

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد... 

پیکر بی‌جان مرا هنگامی که دیگر در این گیتی نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاک باز دهید. چه بهتر از این که انسان به خاک که این‌همه چیزهای نغز و زیبا می‌پرورد آمیخته گردد... 

 پس از مرگ بدنم را مومیای نکنید و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا ذره ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز اینکه بدنش در خاکی مثل ایران دفن شود... 

                                                               

                                                                           بخش هایی از وصیت نامه کوروش بزرگ 

سلام دوستان 

این پستو مخصوص روز ۷ آبانه ولی چون شاید ۵ شنبه به اینترنت دسترسی نداشته باشم یه روز زودتر گذاشتم! 

عجب روزای قشنگیه ۷ و ۸ آبان  هشتم رو که همه می دونن و براش یه پست ویژه درنظر گرفتم و اما هفتم آبان...   

 

Image and video hosting by TinyPic

 
روز جهانی کوروش بزرگ و سالگرد صدور اولین منشور حقوق بشر رو گرامی می داریم! 


گزنفون درباره ای کوروش نوشته: " هنوز هم زیبایی خارق العاده نیکوکاری و بخشش بی کران، دانش دوستی بی حد و آمال بلند کوروش، موضوع داستانها و ترانه های مردمان است و هرکسی آرزو دارد در شاهنشاهی او زندگی میکرد.

پندارنیک، گفتار نیک، کردار نیک کوروش در تمامی دوران ستودنیه. پس کوروش را گرامی تر بداریم و قدر دان آموخته هاش به جهانیان باشیم. هرچند که ایران در روز بزرگداشتش خاموش نشسته .. کوروش بزرگ از افتخارات ما ایرانیان بوده و هست و دیگه چنین افتخاری جهانی نصیبمون نخواهد شد. پس این روز را خجسته بداریم!  


بیست و پنج قرن قبل، تو زمونه ای که وحشت بر زندگی انسان چیره شده بود، بیانیه ای انسان مدارانه و متمدنانه خطاب به مردم «چهار گوشه جهان» نوشته شد که به مسایلی مهم در رابطه با حقوق انسان پرداخت؛ مسایلی که نه تنها تو اون زمان که قرن های قرن بعد از اون و حتی امروز هم می تونه الهام بخش همه کسایی باشه که به انسان، و حقوق اون  باور دارن.

این بیانیه که به نام «منشور کوروش بزرگ» شناخته می شه، بر الغای تبعیضات نژادی و ملی، آزادی انتخاب محل سکونت، الغای برده داری، آزادی دین و مذهب و تلاش برای صلح پایدار بین  ملت ها تاکید کرده. این منشور، که از مردمان ایران زمین و از زبان رهبر سیاسی خود کورش بزرگ، پایه گذار اولین امپراتوری جهان به بشریت هدیه شده، در سال 1971 از طرف سازمان ملل متحد به عنوان اولین اعلامیه حقوق بشر جهان شناخته شد و این افتخار به نام ایران، به عنوان مهد نخستین اعلامیه ی حقوق بشر، در تاریخ جهانی ثبت شد.  

Image and video hosting by TinyPic



روحش شاد باد...

شعری از مهرداد اوستا و داستانی که در پس آن است...

این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.

شعری زیبا از مهرداد اوستا :

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .

و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید...

حکمتش چی بود؟!! (2)

سلام دوستان ... 

مثل اینکه این روزا روزای غافل گیری منه! 

تو ادامه اتفاقاتی که چند روز گذشته برام افتاد امروز دوباره غافل گیر شدم! اونم اینکه اردوی قم و جمکران روز پنج شنبه صبح کنسل شده!!! یعنی از بین کسایی که برای این اردو ثبت نام کردن فقط من به حضور حضرت معصومه شرفیاب شدم هر چند کوتاه و در حد یه سلام گذری و هر چند با وجود پشت سر گذاشتن اون همه ماجرا... 

چقدر زندگی و اتفاقاتی که توش می افته جالب و تامل برانگیزه!!! 

خدایا بازم برای هزاران بار شکرت

حکمتش چی بود؟!!!

سلام  دوستان 

حال و احوال خوبه؟ 

انشااله که همیشه سالم و به دور از هر گونه بلایای طبیعی و غیرطبیعی باشید! 

 

راستش من تو زندگی خیلی به حکمت خدا اعتقاد دارم و فکر می کنم هیچ اتفاقی چه کوچیک و چه بزرگ بی حساب و به زبون عامیانه کشکی رخ نمی ده!ولی آدم بعضی وقتا تو زندگیش اتفاقاتی می افته که هرچی فکر می کنه نمی فهمه حکمتش چیه!! واسه خودش کلی استدلال و منطق ردیف می کنه ولی بازم به نتیجه نمی رسه. 

تو چند روز گذشته اتفاقاتی برای من افتاد که به قول معروف هنوز تو کفم! 

دو شنبه هفته گذشته از بچه های خوابگاه شنیدم که برنامه اردوی آخر هفته خوابگاه قم و جمکرانه.منم که فرصتو برای اولین اردوی دانشجویی غنیمت شمردم و این سفر زیارتی رو به عنوان اولین سفر به فال نیک گرفتم و رفتم برای ثبت نام.ولی با کمال بهت و تعجب شنیدم که ظرفیت ۲۰ نفر بوده و من بیست و دومین نفرم که ثبت نام می کنم!ولی بهم این امیدو دادن که کسی بخواد انصراف بده و این سفر قسمت ما بشه.   

سه شنبه شب بود که بهم خبر دادن که جا برای من باز شده و منم خوشحااال.  

به فاصله چند دقیقه نگذشته بود که یکی از خاله هام زنگ زد و گفت که آخر هفته خانواده شوهرش که اراکی هستن یه مهمونی خونوادگی گرفتن و به منم گفت که باهاشون برم.قبلا هم چندباری پیش اومده بود که تو جمع خانوادگیشون رفته بودم.جمع شاد و صمیمی دارن و می دونستم که خیلی خوش می گذره. 

موندم تو یه دوراهی! کلی با خودم کلنجار رفتم.از یه طرف دلم هوای زیارت کرده بود و از یه طرف دلم نمی اومد اراک نرم که یکی از هم اتاقیام گفت این اردوی قم و جمکران حداقل ماهی ۱ بار برگزار می شه و منم با اینکه ته دلم از اینکه این دعوتنامه زیارتی رو رد کردم چرکین بود تصمیم گرفتم برم اراک. 

روز پنج شنبه ساعت ۴:۳۰ از تهران حرکت کردیم با این امید که حدودا ۴ ساعت دیگه به اراک می رسیم! حدود ۱۰ کیلومتری شهر مقدس قم بودیم که یک دفعه خیلی ناگهانی ماشین شروع کرد به لرزیدن و جوش آورد و کلا خاموش شد و ما رو کاشت کنار اتوبان!تا اومدیم به خودمون بیایم که چی شده یکی از ماشینای امداد خودرو که اتفاقی! از اونجا رد می شد ایستاد که به ما کمک منه ولی با کمال تعجب متوجه شدیم که این ۲ تا برادر امدادگر هیچ کاری جز بکسل کردن ماشین بلد نیستن!!! باز جای شکرش باقی بود که یکی بود که از وسط اتوبان ما رو به یه تعمیرگاه برسونه.ولی قضیه همین جا ختم نشد در همین حین که در حال آماده کردن مقدمات بکسل بودن ۲تا ماشین امداد دیگه هم ایستادن و شروع کردن به بحث و دعوا که اینجا حوزه کاری ماست و الان نوبت ماست که بکسل کنیم.کار داشت به جاهای باریک می کشید که دیگه با مذاکره کوتاه اومدن و رفتن.ما هم بعد رسیدن به یه تعمیرگاه تو قم فهمیدیم که ماشین تسمه پاره کرده. 

دو ساعتی در خدمت تعمیرگاه بودیم تا به لطف خدا و تلاش تعمیرکاران تلاشگر! اوضاع روبه راه شد و ما به راهمون ادامه دادیم.  

توی تعمیرگاه که بودیم دخترخاله ۸ ساله ام حسابی حوصلش سر رفته بود وبهانه می گرفت.خاله ام داشت براش توضیح می داد که شاید اگه ماشینمون خراب نمی شد توی راه اتفاق بدی برامون می افتاد.مثلا با یه کامیون تصادف می کردیم!   

ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و ما نزدیک اراک بودیم تو ولاین سبقت با سرعت حدود ۱۴۰ داشتیم از یه کامیون سبقت می گرفتیم که یه دفعه کامیون مذکور با سرعت حدود ۸۰ وارد لاین سبقت شد و مهارت شوهر خاله ام تو رانندگی و ترمز و ... کارگر نیفتاد و نصف شیشه ماشین رفت توی سمت چپ کامیون و از سمت چپم به گاردریل برخورد کردیم!!!باز هم کار خدا بود که اولا پشت سر ما ماشیی نبود که با این شدت ترمز ناگهانی به ما برخورد کنه و ثانیا ماشین شاسی بلند بود و کامیون با شیشه برخورد کرد که در غیر این صورت مطمئنا با سقف برخورد می کرد و خدا می دونه چی بر سر ما می اومد! قسمت تعجب آورتر این بود که راننده کامیون بی توجه به راهش ادامه داد و ما هم به دنبالش که اجازه ندیم فرار کنه!!! البته بعد از اینکه متوقفش کردیم ادعا کرد که متوجه برخورد نشده!!!  

همه این قضایا به کنار بعد از اینکه برادران گرامی نیروی انتظامی اومدن که تکلیف ما رو مشخص کنن گفتن چون از صحنه تصادف دور شدیم و صحنه بهم خورده ( انتظار می رفت تو جایی که ماشینا با سرعت ۱۴۰ به بالا در حال حرکت هستن و کامیون محترم در حال فراره صحنه رو حفظ کنیم) نمی تونن کروکی بکشن و می بایست ۱۰ کیلومتر برمی گشتیم و توی اولین پاسگاه از جناب کامیونی شکایت می کردیم و در کمال تعجب دیدیم که ایشون هم از ما شکایت کردن!!! این قضیه بعد از تنظیم شکایت متوقف شد تا شنبه بقیه مراحل اداری انجام بشه!!!( هرچند ما فردای همون روز از خیر شکایت با وجود اون همه مراحل اداری که معلوم بود آخرش به کجا ختم می شه گذشتیم و دوطرف شکایتمونو پس گرفتیم. )

خلاصه ساعت ۰۰:۳۰ بعد از نصف شب بود که به اراک رسیدیم!!!  

فکر می کنم یکم دیر شده بود ولی ما از اینکه سالم به مقصد رسیده بودیم در پوست خود نمی گنجیدیم!  

عجب ماجراهایی رو توی چند ساعت و پشت سر هم تجربه کردیم که بیشتر به یه داستان شبیه بود!

حالا من از دیروز تا حالا دارم به این فکر می کنم که حکمت اتفاقات این روز که بی شک از فراموش نشدنی ترین روزهای زندگیم بود چیه؟