...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

صحیفه نور

دوستان سلام!  

این روزا حسابی فکرم درگیره... 

درگیر اتفاقاتی که داره تو جامعه می افته!

اتفاقاتی افتاد که پایه های استدلال هایی که داشتم داره سست می شه. خیلی سردرگم شدم. احساس خوبی ندارم! 

به پیشنهاد آقای وطن دوست که تو وبلاگشون پستی از صحیفه نور آورده بودن منم متوسل شدم به فرمایشات امام بزرگمون! 

خیلی جالب بود! انگار امام الان زنده هستن و دقیقا دارن برای اوضاع امروز جامعه ما حرف می زنن! یه قسمت از بیاناتشونو براتون تو این پست می ذارم... 

 

بیانات در جمع گروهی از اقشار مختلف جامعه 

و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا

من باید یک واقعیتی به ملت ایران تذکر دهم٬ واقعیتی که شاید باز هم تذکر داده باشم لکن اهمیت موضوع باعث می شود که من باز به ملت ایران تذکر دهم. 

کوشش های زیادی در ظرف قریب ۲۰ سال شد تا گروه های مختلت ملت را به هم پیوست٬ کوشش هایی شد تا آنکه تبلیغات اجنبی ها٬ آنهایی که می خواستند ما را غارت کنند و عقب نگه دارند خنثی شد.کوشش ها شد تا گروه های مختلف ملت را به هم پیوست٬ جوانان دانشگاهی را با جوانان روحانی پیوند داد... 

...قطره های جدا از هم به شکل یک سیل بنیادکن درآمدند و بنیان ظلم و جور و دست های اجنبی را از بیخ و بن کندند و قطع کردند... 

... من می ترسم که در این نیمه راه زحمت هایی که تا کنون کشیده شده است٬‌به واسطه نادانی یک عده و غرض ورزی عده دیگر از بین برود و خون جوانان ما هدر رود... 

... رمز پیروزی شما ایمان و وحدت کلمه بود... 

... زحمت های چندین ساله ای که برای انسجام گروه های مختلف و برای وحدت کلمه بود٬‌اجانب در صدد برآمدند که به هدر بدهند و با دست های ناپاک خودشان و با بی توجهی به بسیاری از اشخاصی که ادعای همه چیز می کنند! این زحمت ها نزدیک است به هدر برود. ما گروه های مختلف را مجتمع کردیم و این سد را شکستیم و الان گروه های مختلف٬ حدود صد گروه تاکنون اظهار وجود کرده اندو این اظهار وجود منتهی به معدومیت هاه خواهد شد. 

ای احزاب مختلفه! ای گروه های مختلف! اگر شما برای کشور خودتان دلسوز هستید و برای ملتتان دلسوز هستید! باید بدانید که این ایجاد گروه های مختلف برای ملت سم قاتل است و کشور شما را باز به حال اول٬ خدای ناخواسته٬ برمی گرداند. ای اشخاصی که داد از ملیت می زنید٬ داد از دوستی با ملت می زنید٬ داد از دوستی با مستضعفین می زنید٬ این اظهار وجودها٬ این گروه گروه کردن ملت موجب این می شود که ملت شما باز به حال اول برگردند! شما دارید رمز پیروزی ملت را از دست می دهید. شماها که حسن نیت دارید و تحت تاثیر شیاطینی که سوء نیت دارند واقع شدید٬ خدای تبارک و تعالی می فرماید:" و اعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا " امر به اجتماع و نهی از تفرق. شماها اجتماع مسلمین را به هم می زنید و موجب تفرقه می شوید. هواهای نفس را کنار بگذارید و با ملت ذز یک مسیر بروید. این ملت جوان های خودش را از دست داد این دانشگاه زحمت کشید مدرسه ها زحمت کشیدند... 

...شما در این وقت وقتی که ما احتیاجمان به وحدت کلمه بیشتر است موجب تفرق دارید می شوید. این خدمت به خلق است؟ این خدمت به کشور است؟ این گروه گروه شدن خدمت به انسانیت است؟ خدمت به مستضعفین است؟ یک قدری تحمل کنید. یک قدری در کارهای خودتان تجدیدنظر کنید!... 

... خداون انشاالله ما را از غفلت ها بیدار کند. خداوند انشاالله اجتماع ما را حفظ کند. خداوند انشاالله تفرقه اندازها را هدایت کند. خداوند انشاالله اسلام را پیروز کند.

                                                                                والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته 

                                                                                  15/4/1358

                                                                                 ( ج 5 / ص 72 تا 76)

السلام علیک یا حسین بن علی

خدا آفرید حسین را  که عشق را بسخره گیرد و بگوید : نیست مرام عشق در جان  هر  "از ننه قهر کرده "ای!    

  

تو پست قبلی دوستان با کلمات " خدا... عشق... حسین " جملات زیبایی گفتن. از همه تشکر می کنم و با اجازه آقای وطن دوست از جملشون تو این پست استفاده می کنم!  

 _______________________________________________________________________ 

 

عاشورایی دیگر در راه است... 

باری دیگر دلت را با عشق حسین

و فکرت را با یاد حسین صیقل بده  

و بخوان به نام حسین  

تا زمین با تو بگوید...  

تا آسمان با تو بگرید... 

تا عرش با تو بلرزد...   

تا فرش با تو بنالد...  

و به یاد آر روزی را که او بود و خدا بود و عشق

و دیگر هیچ...    

 

فائزه (رستگار)  

_______________________________________________________________________ 

 

 به نام عشق

«این  صدای  تپش  قلبم  نیست

درحسینه دل سینه زنی ست»

     و این بحر طویل است...

عصر یک جمعه دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظه باران نرسیده است؟ وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟ چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعه دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟ به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است زجنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه واین بزم تویی، آجرک الله!عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان  صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفترغزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد...تو کجایی؟ تو کجایی شده ام باز هوایی، شده ام باز هوایی...

گریه کن، گریه وخون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است وببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضه مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب«اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین ابن علی تشنه یار است و زنی محو تماشاست زبالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...»خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را وبریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...  

 

سید حمیدرضا برقعی 

زمستان ۸۶/ سوم محرم

 

 

 

خدا... عشق... حسین...

سلام دوستان!

اول از همه به همتون یه تبریک می گم!!!!! 

عجب! دارم کفر می گم؟ ماه محرم و تبریک؟ جور در نمیاد... 

ولی صبر کنید... 

تبریک به این خاطر که این توفیق نصیبمون شد که یه محرم دیگه هم عمرمون به این دنیا باشه و برای یه بار دیگه هم شده ارادتمونو به امام حسین نشون بدیم. ( پس بیاین همین جا برای همه کسایی که سال گذشته تو این روزا بودن و الان فقط یادشون مونده یه صلوات و اگه حوصلشو دارید( !!!‌ ) یه فاتحه بفرستید) ... 

 

راستش این دفعه می خوام به جای اینکه من حرف بزنم و  از نیمچه ذوق ادبیم استفاده کنم از شما بخوام که بگید... ماشااله دوستانی که اینجا میان همشون تو بیان ادبی استاد من هستن. 

پس این پست رو می سپارم به شما! 

اونم با ۳ تا کلمه! ( ظاهرش کلمه٬ هرکدوم دنیاییه)  

خدا ... عشق... حسین... 

چی به ذهنتون می رسه؟ یه بیت شعر! یه متن ادبی! و... و... و... 

برای چند لحظه همه احساستون رو تو چندتا ( به ظاهر!) کلمه به امام حسین ابراز کنید. فکر می کنم خیلی باید لذت بخش باشه! موافقید؟!

سلام دوستان! 

اگه به آتش فشانی و آتش نشانی علاقه دارید اینجا http://technicalortopedi.blogfa.com/ رو کلیک کنید! تا با ۲ تا پست مهیج رو به رو بشید!!!

نامه چارلی چاپلین به دخترش

دوستان سلام!

تو پست های مختلف از حافظ و سعدی و ... و کلا از ایران و ایرانی زیاد گفتیم و شنیدیم. این دفعه می خوام با اجازتون یکم تنوع کنم و یه پست از یه اجنبی (!!!‌) بذارم.   

  

تا حالا نامه چارلی چاپلین به دخترش ژرالدین رو خوندید؟   

من چند بار تا به حال این نامه رو خوندم و  بیشتر قسمتاش برام جالب بوده و جالب تر از همه اینکه این حرفا رو یه انسان غیر مسلمون و به دور از هرگونه تعصبات مذهبی زده!  باورهایی که خود چاپلین بهشون رسیده بدون اینکه کسی براش دیکته کرده باشه. شاید اینه که این نامه رو جذاب کرده!  

می خوام ازتون خواهش کنم که بعد خوندن این پست بگید که به نظرتون قشنگ ترین و آموزنده ترین بخش این نامه کدوم قسمتشه... 

 

دخترم ژرالدین...
از تو دورم , ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دورنمیشود. توکجایی؟ درپاریس, روی صحنه تئاتر پرشکوه شانزه لیزه؟ این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی, آهنگ قدمهایت را میشنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پرشکوه,  نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
ژرالدین, در نقش ستاره باش و بدرخش, اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند به تو فرصت هوشیاری داد بنشین و نامه ام را بخوان. من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که صدای کف زدن های تماشاگران گاهی تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کنند. من خود یکی از ایشان بوده ام. ژرالدین دخترم, تو مرا درست نمی شناسی در آن شب های بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم آن هم داستانی شنیدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد, داستان من است.من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند و سکه صدقه آن رهگذر غرورش را خرد نمی کند. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آنکه بمیرند حرفی نباید زد. به دنبال نام تو نام من است :"چاپلین"
ژرالدین دخترم, دنیایی که تو در آن زندگی می کنی, دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر شانزه لیزه بیرون می آیی, آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به منزل میرساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت, مبلغی پنهانی در جیبش بگذار. به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگر باید صورت حساب ان را بفرستی.
دخترم ژرالدین گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه, کودکان یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: من هم از آنان هستم. تو واقعا یکی از آنان هستی و نه بیشتر. هنر قبل از اینکه دو بال به انسان بدهد اغلب دو پای او را میشکند . وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر تماشاگران خویش بدانی, همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرن ها پش زیبا تر از تو, چالاکتر از تو و مغرور تر از تو هنرنمایی میکنند. اما در آنجا از نور خیره کننده تئاتر شانزه لیزه خبری نیست.
دخترم ژرالدین, چکی سفید امضا برایت فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی با خود بگو: سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جست و جو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون پول, این فرزند بی جان شیطان خوب آگاهم. من زمانی دراز در سیرک زیسته و همیشه و هر لحظه برای بند بازان روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده بیشتر از بند بازان ریسمان نا استوار سقوط می کنند.
دخترم ژرالدین, پدرت با تو حرف می زند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب بدهد و آن شب است که این الماس, آن ریسمان نا استوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار تو را بفریبد آن روز است که بند بازی ناشی خواهی بود. همیشه بند بازان ناشی سقوط می کنند از این رو دل به زر و زیور نبند. بزرگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی, با او یک دل باش و به راستی او را دوست بدار. معنی این را وظیفه خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او از من بهتر معنی عشق را می داند. او برای تعریف "عشق "که معنی آن" یکدلی" است شایسته تر از من است. دخترم هیچ کس و هیچ چیز دیگر در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد دختری ناخن پای خود را برای آن عریان می کند. برهنگی بیماری عصر ما است. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است. حرف بسیار برای تو دارم ولی به وقت دیگر می گذارم و با این آخرین پیام نامه را پایان می بخشم. انسان باش, پاک دل و یکدل. زیرا گرسنه بودن, صدقه گرفتن و در فقر مردن بارها قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است.

پدر تو ,چارلی چاپلین


عیدتون قشنگ...

از جام سبو گذشت کارم 

وقت خم و نوبت غدیر است 

می نوش که چرخ پیر امروز 

از ساغر خود پیاله گیر است  

( میرزا حبیب الله خراسانی)

 

  

عید همه دوستان خوبم مبارک    

پ ن: تعطیلات تموم شد و باز باید وطن و خانه و کاشانه رو وداع بگیم و به سوی خط مقدم علم و دانش روانه بشیم! من که فردا رو در راه سپری خواهم کرد!!! دوستان موقع عیدی رفتن و عیدی گرفتن یادی از ما بکنن. ما به همون عیدی معنوی رضایت دادیم! ( از سرمونم زیاده! )

سلام! 

این وبلاگ کلاسی بچه های TO 27 دانشکده توان بخشی دانشگاه ایرانه: http://technicalortopedi.blogfa.com/  

من و به احتمال زیاد دوستان همکلاسی از اینکه به جمعمون سری بزنید خوشحال می شیم!

حرم عشق

 وای که چقدر برای چنین لحظه ای ثانیه شماری کرده بودم!  

آروم آروم به سمت ورودی صحن رفتم. سرمو بالا کردم٬ چشمم افتاد به تابلویی که بالاش نوشته بود اذن دخول! ... اادخل یا رسول الله؟ اادخل یا حجت الله؟... یعنی من لیاقت داخل شدن به این حرم ملکوتی ٬ به اینجا که از جنس آسمونه رو دارم؟! خدایا ممنونم. امام رضا از اینکه منو با همه گناهکار بودنم دعوت کردی ممنونم.  

دل تو دلم نیست که داخل حرم بشم و ضریح پاک آقا رو ببینم. آخه بابا مگه این چندتا تیکه آهن چی داره که نگاه کردن بهش اینقدر منو که مثل اسپند رو آتیشم آروم میکنه؟ زبونمو لال می کنه و عین آدمای مسخ شده منو به سمت خودش می کشونه؟ 

وارد صحن انقلاب شدم و چشام افتاد به ایوون طلا! نشونه ای که نوید میده تا چند لحظه دیگه انتظار به پایان می رسه. وارد حرم شدم باز یه بوی آشنا بینیمو نوازش داد. عطر حرم!  

روی دیوار نوشته: " به طرف محل تشرف "  

فشار جمعیت منو با خودش به همون سمت می بره. عین یه تشنه که تو بیابون دنبال یه جرعه آبه دلم برای دیدن ضریح بال بال می زنه!  

... 

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا   

بالاخره انتظارم به پایان رسید! وای خدای من عجب لذتی داره که با هیچی حاضر نیستم این لحظه رو عوض کنم! وای که چقدر دلم برای این لحظه تنگ شده بود. فکر اینکه الان داری به من نگاه می کنی همه وجودمو می لرزونه. آخه من کجا شما کجا؟! امام رضای خوبم چقدر حرف باهات دارم. چقدر التماس دعا از این و اون برات آوردم. حرف... درد دل... خواهش...  

...  

می خوام زیارت نامه بخونم ولی دلم نمیاد حتی یه لحظه چشم از ضریحت بردارم.  

عجب صدای دلنشینی! یه خانومی کنارم ایستاد و با صدای خوش داره زیارت نامه می خونه. چشام هنوز خیره به ضریحه ولی حالا دارم زیر لب با اون خانوم جملاتو تکرار می کنم. امام رضا دمت گرم!  

چه مدت از اومدنم گذشته؟! نمی دونم! به ساعتم نگاه کردم. وقت رفتنه!  

کاش زمان درنگی می کرد ولی افسوس که حتی اعتصاب چرخ دنده های ساعت هم مانع گذشت زمان نمی شه... 

  

سلام ! 

یه مقداری مطلب در مورد مولانا و رقص سماع مونده بود که دفعه قبل به علت ضیق وقت! فرصت نشد بنویسم. پس توجهتونو به ادامه این روایت تو این پست جلب می کنم... 

ادامه...

مولانا قبل از آشنایی با شمس بر بالای منبر می رفته و فقه تدریس می کرده و حدود 300 شاگرد داشته! به کتابهای فقهشم علاقه زیادی داشته ولی روز بعد از دیدار شمس کتابهاشو در آب می ریزه و دیگه بر سر منبر نمیره و فقط تا آخر عمر سماع می کنه! 

در روز تشییع جنازه عزیزترین شاگردش که خیلی به او علاقه مند بوده به جای سوگواری تمام مدت سماع می کرده!  

هروقت مشکل روحی براش پیش می اومده که از حل کردنش عاجز بوده با سماع این گره رو باز می کرده و معتقد بوده که دریچه های قلبش با وجد عارفانه ای که بهش دست می ده باز می شه و عنایت خدا باعث حل مشکلش می شه. 

حتی وصیت مولانا این بوده که هنگام مرگش سوگواری نکنن و فقط مجالس سماع برگزار کنن که هر سال این مجلس به یاد مولانا در کشور ترکیه برگزار می شه. 

و اما در مورد شمس... 

شمس رو ناپدید کردن و سرنوشتش مجهوله! ولی به احتمال زیاد کشته شده که اون هم به این خاطر که اون سماع رو به مولانا آموخت و چنین تغییری در مولانا ایجاد کرد در حالی که سماع در شرع کاملا رد شده و حرامه!  

 

پ ن: بالاخره خدا خواست و امام رضا دعوت نامه ما رو امضا کرد! ایشالا امشب عازم مشهدم. برای همه شما دعای مخصوص می کنم. شما هم دعا کنید که خدا از این بنده سراپا تقصیر قبول کنه! 

 خداحافظ تا به زودی...

   

سلام 

از قدیم گفتن بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!  

جای همه دوستان خالی چند روز گذشته اولین تجربه سفر دانشجویی رو با یه عالمه خاطره خوش پشت سر گذاشتم. 

عجب شهریه این شهر یزد!  

به همه دوستان پیشنهاد می کنم اگه به تاریخ کهن ایران علاقه دارن و تا به حال به این شهر نرفتن خودشونو از این سعادت محروم نکنن!  

به زودی تو یه پست یه سفرنامه مصور هم از این تجربه به یاد ماندنی براتون می ذارم. 

 

 سماع 

می دونید سماع چیه؟! 

حتما می دونید! 

جدیدا یه اطلاعات تازه ای راجع به رقص سماع تو کلاس ادبیات گرفتم که برام جالب بود. فکر کنم برای شما هم جالب باشه. امیدوارم اینطور باشه! 

راستی اگه شما هم چیز دیگه ای در این باره می دونید خوشحال می شم بشنوم...  

 

همه رقص سماع رو با مولانا می شناسن! شاید به این خاطر که مولانا همه غزلیاتشو در حال سماع سروده و هر روز سماع می کرده! زیباترین مجالس سماع توسط مولانا برگزار می شده. حتی مس کوبدن صلاح الدین زرکوب هم مولانا رو به سماع وامیداشته!!!  

شیخ ابوسعید ابی الخیر هم از عارفانی بوده که سماع می کرده. 

فقیهان با این عمل مخالفن و اون رو حرام می دونن و این شاید به این خاطره که اونا فقط ظاهر این عملو می بینن!  

حرکات موزونی که تو این عمل انجام می دن بی هدف نیست و معانی زیبایی داره. مثلا: 

چرخیدن ===> گرد جهان چرخیدن 

پای بر زمین کوبیدن ===> پای بر منیت خود کوبیدن 

دست چرخاندن ===> بی عنایتی نسبت به دنیا 

جامه پاره کردن  ===> به شکرانه دریافت های عارفانه 

دمی باسعدی شیرین سخن

دوستان خوبم سلام! 

امروز بعد مدتها یه دفعه دلم هوای حکایت های نغز و دلکش سعدی رو کرد. چند وقتی بود یادی از ارباب سخن نکرده بودم. گلستانو برداشتم و همین طوری یه صفحه رو باز کردم و شروع کردم به خوندن.تو صفحه ای که باز کردم این حکایت نوشته شده بود... 

 

یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی٬ چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم.ناگاه اتفاق غیبت افتاد! پس از مدتی باز آمد و عتاب آغاز کرد که در این مدت قاصدی نفرستادی. گغتم: دریغ آمدم که دیده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم...  

یار دیرینه٬مرا گو به زبان توبه مده 

که مرا توبه به شمشیر نخواهد بودن  

 

رشکم آید که کسی سیر نگه در تو کند  

باز گویم که کسی یر نخواهد بودن  

 

این حکایتم به نظرم به درد کسانی می خوره که با موسیقی و آثارش روی انسان مشکل دارن ( هرچند قصد جسارت ندارم و نظر همه دوستان قابل احترامه هرچند که قابل قبول نباشه.) جناب سعدی می فرمایند... 

 

وقتی در سفر حجاز جماعتی جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم. وقت ها زمزمه ای بکردندی و عابدی در سبیل ٬ منکر حال درویشان و بی خبر از درد ایشان . تا برسیدیم به نخله بنی هلال. کودکی سیاه از حی عرب بدر آمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا در آورد. اشتر عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بیانداخت و راه بیابان گرفت. گفتم: ای شیخ در حیوانی اثر کرد در تو اثر نمی کند؟! 

   

دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری؟ 

تو خود چه آدمی کز عشق بی خبری 

 

اشتر به شعر عرب در حالتست و طرب 

گر ذوق نیست تو را٬ کژ طبع جانوری 

 

و عند هبوب الناشرات علی الحمی 

تمیل غصون و البان لا الحجر الصلد* 

 

* هنگام وزش بادها بر سبزه زار٬ به رقص و حرکت در می آیند شاخه های درخت " بان " نه سنگ سخت! 

 

 

 

یا حبیب الباکین  

کمی از بحر طویلی که کمی نیمائیست

 یک

یادم آمد شب بی چتر وکلاهی که به بارانی مرطوب خیابان زدم آهسته و گفتم چه هوایی است خدایی من و آغوش رهائی سپس آنقدر دویدم طرف فاصله تا از نفس افتاد نگاهم به نگاهی ، دلم آرام شد آنگونه که هر قطرهء باران غزلی بود نوازش گر احساس که می گفت فلانی! چه بخواهی چه نخواهی به سفر می روی امشب چمدانت پر باران شده پیراهنی از ابر به تن کن وبیا! پس سفر آغاز شد و نوبت پرواز شد و راه نفس باز شد و قافیه ها از قفس حنجره آزاد و رها در منِ شاعر منِ بی تاب تر از مرغ مهاجر به کجا می روم اقلیم به اقلیم خدا هم سفرم بود و جهان زیر پرم بود سراسر که سر راه به ناگاه  مرا تیشهء فرهاد صدا زد :نفسی صبر کن ای مرد مسافر قسمت می دهم ای دوست سلام من دلخستهء مجنون شده را نیز به شیرین غزلهای خداوند به معشوق دوعالم برسان. باز دلم شور زد آخر به کجا می روی ای دل که چنین مست ورها می روی ای دل مگر امشب به تماشای خدا می روی ای دل نکند باز به آن وادی...مشغول همین فکر وخیالات پر از لذت و پر جاذبه بودم که مشام دل من پر شد از آن عطر غریبی که نوشتند کمی قبل اذان سحر جمعه پراکنده در آن دشت خداییست.

دو

چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله دیدم من سر تا به قدم محو حرم بال ملک دور و برم یک سره مبهوت به لاهوت رسیدم چه بگویم که چه دیدم که دل از خویش بریدم به خدا رفت قرارم نه به توصیف چنین منظره ای واژه ندارم سپس آهسته نشستم،و نوشتم (فقط ای اشک امانم بده تا سجدهء شکری بگذارم )که به ناگاه نسیم سحری از سر گلدستهء باران واذان آمدو یک گوشه از آن پردهء در شور عراقی و حجازی به هم آمیخته را پس زدو چشم دلم افتاد به اعجاز خداوند به شش گوشهء معشوق خدایا تو بگو این منم آیا که سراپا شده ام محو تمنا و نماشا فقط این را بنویسید رسیده است لب تشنه به دریا دلم آزاد شد از همهمه دور از همه مدهوش غم وغصه فراموش در آغوش ضریح پسر فاطمه آرام سر انجام گرفتم.

 سه

... 

 

سید حمیدرضا برقعی http://parsedarkhial.blogfa.com/

مست و هشیار

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت 

مست گفت: ای دوست این پیراهن است افسار نیست 

  

گفت: مستی زان سبب افتان و خیزان می روی 

گفت: جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست 

 

گفت: می باید تو را تا خانه قاضی برم 

گفت: رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست 

 

گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم 

گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست 

 

گفت: تا داروغه را گوییم در مسجد بخواب 

گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست 

 

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان 

گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست 

 

گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم 

گفت: پوسیدست جز نقشی ز پود و تار نیست 

 

گفت: آگه نیستی کز سر درافتادت کلاه  

گفت: در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست 

 

گفت: می بسیار خوردی زان چنین بیخود شدی؟ 

گفت: ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست 

 

گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را 

گفت: هوشیاری بیار اینجا کسی هوشیار نیست! 

  

                                                                                                  ( پروین اعتصامی) 

پ ن: هر گونه برداشت از این پست مجاز می باشد!

 

ساقیا عید مبارک بادا...

 سال ها تاریخ شمسی گشت و گشت 

شادمان شد تا شنید این سرگذشت 

روز میلاد امام هشتم است 

هشت هشت جمعه هشتاد و هشت 

سلام سلام سلام  

یه سلام گرم و شاد و پرانرژی تو این روز قشنگ پاییزی! 

تو پست قبلی گفتم که برای تولد امام رضا(ع) یه پست ویژه دارم. 

فکر کنم یکم خودمو تحویل گرفتم!!! چون یکی از شعرای خودمو می خوام تو این پست بذارم.شعر بالا مال من نیستااا.به قسمت پایین توجه فرمایید...   

 

 

عید است بزمی به پاست شوریدگان بیایید  

 در کوی عشق بازان بهر صفا بیایید 

 

لعل پیاله ای را سرمست و پای کوبان  

خوش سرکشیم و گوییم خوش آمدید یاران 

 

سماع کن بکوش و این خرقه را به تن کن  

تا خرقه پاره ببینی در صبح می فروشان 

 

جانان ما نظر کن با آن دو چشم خمار 

جان شعله ور شود باز از آن نگاه سحار 

 

پلکی زد و نگاهی بر خرمن دلم کرد  

پلکم پرید آن دم  آتش به خرمنم کرد  

 

ما امشب اندر این بزم دل را به باد دادیم  

گویی چو اندر این رزم دل چیست؟ جان بدادیم... 

  

                                                                                           فائزه

 

 

 

 

 

زادگاه من بخش کوچکی از آسیا بود. من آنرا اکنون سربلند و بلندپایه باز می‌گذارم... 

در این هنگام که به سرای دیگر می‌گذرم، شما و میهنم را خوشبخت می‌بینم و از این رو می‌خواهم که آیندگان مرا مردی خوشبخت بدانند... 

همواره حامی کیش یزدان پرستی باش، اما هیچ قومی را مجبور نکن که از کیش تو پیروی نماید و پیوسته و همیشه به خاطر داشته باش که هر کسی باید آزاد باشد تا از هر کیشی که میل دارد پیروی کند .هر کس باید برای خویشتن دوستان یک دل فراهم آورد و این دوستان را جز به نیکوکاری به دست نتوان آورد... 

پیکر بی‌جان مرا هنگامی که دیگر در این گیتی نیستم در میان سیم و زر مگذارید و هر چه زودتر آن را به خاک باز دهید. چه بهتر از این که انسان به خاک که این‌همه چیزهای نغز و زیبا می‌پرورد آمیخته گردد... 

 پس از مرگ بدنم را مومیای نکنید و در طلا و زیور آلات و یا امثال آن نپوشانید . زودتر آنرا در آغوش خاک پاک ایران قرار دهید تا ذره ذره های بدنم خاک ایران را تشکیل دهد . چه افتخاری برای انسان بالاتراز اینکه بدنش در خاکی مثل ایران دفن شود... 

                                                               

                                                                           بخش هایی از وصیت نامه کوروش بزرگ 

سلام دوستان 

این پستو مخصوص روز ۷ آبانه ولی چون شاید ۵ شنبه به اینترنت دسترسی نداشته باشم یه روز زودتر گذاشتم! 

عجب روزای قشنگیه ۷ و ۸ آبان  هشتم رو که همه می دونن و براش یه پست ویژه درنظر گرفتم و اما هفتم آبان...   

 

Image and video hosting by TinyPic

 
روز جهانی کوروش بزرگ و سالگرد صدور اولین منشور حقوق بشر رو گرامی می داریم! 


گزنفون درباره ای کوروش نوشته: " هنوز هم زیبایی خارق العاده نیکوکاری و بخشش بی کران، دانش دوستی بی حد و آمال بلند کوروش، موضوع داستانها و ترانه های مردمان است و هرکسی آرزو دارد در شاهنشاهی او زندگی میکرد.

پندارنیک، گفتار نیک، کردار نیک کوروش در تمامی دوران ستودنیه. پس کوروش را گرامی تر بداریم و قدر دان آموخته هاش به جهانیان باشیم. هرچند که ایران در روز بزرگداشتش خاموش نشسته .. کوروش بزرگ از افتخارات ما ایرانیان بوده و هست و دیگه چنین افتخاری جهانی نصیبمون نخواهد شد. پس این روز را خجسته بداریم!  


بیست و پنج قرن قبل، تو زمونه ای که وحشت بر زندگی انسان چیره شده بود، بیانیه ای انسان مدارانه و متمدنانه خطاب به مردم «چهار گوشه جهان» نوشته شد که به مسایلی مهم در رابطه با حقوق انسان پرداخت؛ مسایلی که نه تنها تو اون زمان که قرن های قرن بعد از اون و حتی امروز هم می تونه الهام بخش همه کسایی باشه که به انسان، و حقوق اون  باور دارن.

این بیانیه که به نام «منشور کوروش بزرگ» شناخته می شه، بر الغای تبعیضات نژادی و ملی، آزادی انتخاب محل سکونت، الغای برده داری، آزادی دین و مذهب و تلاش برای صلح پایدار بین  ملت ها تاکید کرده. این منشور، که از مردمان ایران زمین و از زبان رهبر سیاسی خود کورش بزرگ، پایه گذار اولین امپراتوری جهان به بشریت هدیه شده، در سال 1971 از طرف سازمان ملل متحد به عنوان اولین اعلامیه حقوق بشر جهان شناخته شد و این افتخار به نام ایران، به عنوان مهد نخستین اعلامیه ی حقوق بشر، در تاریخ جهانی ثبت شد.  

Image and video hosting by TinyPic



روحش شاد باد...

شعری از مهرداد اوستا و داستانی که در پس آن است...

این شعر و تصنیف زیبای اون رو همه ی ما حداقل یک بار خوندیم و شنیدیم.

شعری زیبا از مهرداد اوستا :

 

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 ولی داستان عشق و خیانتی که باعث سروده شدن این شعر شد به گوش کمتر کسی رسیده.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می گذارند.

دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.

دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند .

ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی شود .

تا اینکه یک روز  مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای از اوستا بوده ، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می بیند...

مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.

سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا به فرانسه .

در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می شود .

و در نامه ای از مهرداد اوستا می خواهد که او را ببخشد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها این شعر را می سراید...

حکمتش چی بود؟!! (2)

سلام دوستان ... 

مثل اینکه این روزا روزای غافل گیری منه! 

تو ادامه اتفاقاتی که چند روز گذشته برام افتاد امروز دوباره غافل گیر شدم! اونم اینکه اردوی قم و جمکران روز پنج شنبه صبح کنسل شده!!! یعنی از بین کسایی که برای این اردو ثبت نام کردن فقط من به حضور حضرت معصومه شرفیاب شدم هر چند کوتاه و در حد یه سلام گذری و هر چند با وجود پشت سر گذاشتن اون همه ماجرا... 

چقدر زندگی و اتفاقاتی که توش می افته جالب و تامل برانگیزه!!! 

خدایا بازم برای هزاران بار شکرت

حکمتش چی بود؟!!!

سلام  دوستان 

حال و احوال خوبه؟ 

انشااله که همیشه سالم و به دور از هر گونه بلایای طبیعی و غیرطبیعی باشید! 

 

راستش من تو زندگی خیلی به حکمت خدا اعتقاد دارم و فکر می کنم هیچ اتفاقی چه کوچیک و چه بزرگ بی حساب و به زبون عامیانه کشکی رخ نمی ده!ولی آدم بعضی وقتا تو زندگیش اتفاقاتی می افته که هرچی فکر می کنه نمی فهمه حکمتش چیه!! واسه خودش کلی استدلال و منطق ردیف می کنه ولی بازم به نتیجه نمی رسه. 

تو چند روز گذشته اتفاقاتی برای من افتاد که به قول معروف هنوز تو کفم! 

دو شنبه هفته گذشته از بچه های خوابگاه شنیدم که برنامه اردوی آخر هفته خوابگاه قم و جمکرانه.منم که فرصتو برای اولین اردوی دانشجویی غنیمت شمردم و این سفر زیارتی رو به عنوان اولین سفر به فال نیک گرفتم و رفتم برای ثبت نام.ولی با کمال بهت و تعجب شنیدم که ظرفیت ۲۰ نفر بوده و من بیست و دومین نفرم که ثبت نام می کنم!ولی بهم این امیدو دادن که کسی بخواد انصراف بده و این سفر قسمت ما بشه.   

سه شنبه شب بود که بهم خبر دادن که جا برای من باز شده و منم خوشحااال.  

به فاصله چند دقیقه نگذشته بود که یکی از خاله هام زنگ زد و گفت که آخر هفته خانواده شوهرش که اراکی هستن یه مهمونی خونوادگی گرفتن و به منم گفت که باهاشون برم.قبلا هم چندباری پیش اومده بود که تو جمع خانوادگیشون رفته بودم.جمع شاد و صمیمی دارن و می دونستم که خیلی خوش می گذره. 

موندم تو یه دوراهی! کلی با خودم کلنجار رفتم.از یه طرف دلم هوای زیارت کرده بود و از یه طرف دلم نمی اومد اراک نرم که یکی از هم اتاقیام گفت این اردوی قم و جمکران حداقل ماهی ۱ بار برگزار می شه و منم با اینکه ته دلم از اینکه این دعوتنامه زیارتی رو رد کردم چرکین بود تصمیم گرفتم برم اراک. 

روز پنج شنبه ساعت ۴:۳۰ از تهران حرکت کردیم با این امید که حدودا ۴ ساعت دیگه به اراک می رسیم! حدود ۱۰ کیلومتری شهر مقدس قم بودیم که یک دفعه خیلی ناگهانی ماشین شروع کرد به لرزیدن و جوش آورد و کلا خاموش شد و ما رو کاشت کنار اتوبان!تا اومدیم به خودمون بیایم که چی شده یکی از ماشینای امداد خودرو که اتفاقی! از اونجا رد می شد ایستاد که به ما کمک منه ولی با کمال تعجب متوجه شدیم که این ۲ تا برادر امدادگر هیچ کاری جز بکسل کردن ماشین بلد نیستن!!! باز جای شکرش باقی بود که یکی بود که از وسط اتوبان ما رو به یه تعمیرگاه برسونه.ولی قضیه همین جا ختم نشد در همین حین که در حال آماده کردن مقدمات بکسل بودن ۲تا ماشین امداد دیگه هم ایستادن و شروع کردن به بحث و دعوا که اینجا حوزه کاری ماست و الان نوبت ماست که بکسل کنیم.کار داشت به جاهای باریک می کشید که دیگه با مذاکره کوتاه اومدن و رفتن.ما هم بعد رسیدن به یه تعمیرگاه تو قم فهمیدیم که ماشین تسمه پاره کرده. 

دو ساعتی در خدمت تعمیرگاه بودیم تا به لطف خدا و تلاش تعمیرکاران تلاشگر! اوضاع روبه راه شد و ما به راهمون ادامه دادیم.  

توی تعمیرگاه که بودیم دخترخاله ۸ ساله ام حسابی حوصلش سر رفته بود وبهانه می گرفت.خاله ام داشت براش توضیح می داد که شاید اگه ماشینمون خراب نمی شد توی راه اتفاق بدی برامون می افتاد.مثلا با یه کامیون تصادف می کردیم!   

ساعت از ۱۰ شب گذشته بود و ما نزدیک اراک بودیم تو ولاین سبقت با سرعت حدود ۱۴۰ داشتیم از یه کامیون سبقت می گرفتیم که یه دفعه کامیون مذکور با سرعت حدود ۸۰ وارد لاین سبقت شد و مهارت شوهر خاله ام تو رانندگی و ترمز و ... کارگر نیفتاد و نصف شیشه ماشین رفت توی سمت چپ کامیون و از سمت چپم به گاردریل برخورد کردیم!!!باز هم کار خدا بود که اولا پشت سر ما ماشیی نبود که با این شدت ترمز ناگهانی به ما برخورد کنه و ثانیا ماشین شاسی بلند بود و کامیون با شیشه برخورد کرد که در غیر این صورت مطمئنا با سقف برخورد می کرد و خدا می دونه چی بر سر ما می اومد! قسمت تعجب آورتر این بود که راننده کامیون بی توجه به راهش ادامه داد و ما هم به دنبالش که اجازه ندیم فرار کنه!!! البته بعد از اینکه متوقفش کردیم ادعا کرد که متوجه برخورد نشده!!!  

همه این قضایا به کنار بعد از اینکه برادران گرامی نیروی انتظامی اومدن که تکلیف ما رو مشخص کنن گفتن چون از صحنه تصادف دور شدیم و صحنه بهم خورده ( انتظار می رفت تو جایی که ماشینا با سرعت ۱۴۰ به بالا در حال حرکت هستن و کامیون محترم در حال فراره صحنه رو حفظ کنیم) نمی تونن کروکی بکشن و می بایست ۱۰ کیلومتر برمی گشتیم و توی اولین پاسگاه از جناب کامیونی شکایت می کردیم و در کمال تعجب دیدیم که ایشون هم از ما شکایت کردن!!! این قضیه بعد از تنظیم شکایت متوقف شد تا شنبه بقیه مراحل اداری انجام بشه!!!( هرچند ما فردای همون روز از خیر شکایت با وجود اون همه مراحل اداری که معلوم بود آخرش به کجا ختم می شه گذشتیم و دوطرف شکایتمونو پس گرفتیم. )

خلاصه ساعت ۰۰:۳۰ بعد از نصف شب بود که به اراک رسیدیم!!!  

فکر می کنم یکم دیر شده بود ولی ما از اینکه سالم به مقصد رسیده بودیم در پوست خود نمی گنجیدیم!  

عجب ماجراهایی رو توی چند ساعت و پشت سر هم تجربه کردیم که بیشتر به یه داستان شبیه بود!

حالا من از دیروز تا حالا دارم به این فکر می کنم که حکمت اتفاقات این روز که بی شک از فراموش نشدنی ترین روزهای زندگیم بود چیه؟ 

 

 

 

چای با طعم خدا!!

باز لبخند بزن 

قوری قلبت را 

زودتر بند بزن 

توی آن مهربانی دم کن 

بعد بگذار که آرام آرام 

چای تو دم بکشد 

شعله اش را کم کن 

      *** 

دست هایت: 

سینی نقره نور 

اشک هایم: 

استکان های بلور 

کاش! 

استکان هایم را 

توی سینی خودت می چیدی   

کاشکی اشک مرا می دیدی 

    *** 

خنده هایت قند است 

چای هم آماده است

چای با طعم خدا 

بوی آن پیچیده 

از دلت تا همه جا  

   *** 

پاشو مهمان عزیز 

توی فنجان دلم 

چایی داغ بریز  

  *** 

این سماور جوش است 

پس چرا می گفتی 

دیگر این خاموش است!

     

منبع:کتاب چای با طعم خدا (عرفان نظر آهاری)

 

 سلام دوستان  

خیلی ها از این سبک شعرا  که تو این پست گذاشتم و خیلی هم رو بورس اومده و بین جوونا طرفدار پیدا کرده خوششون نمیاد.قبول دارم که چون وزن و قافیه نداره و سرودنش شاید راحت به نظر بیاد بازیچه یه عده شاعرنما! شده و هرکی از خونش قهر می کنه و می زه شاعر می شه شعر نو و سپید و شعر منثور می گه ولی باید انصافا قبول کنیم که بعضیاشون خیلی نغز و لطیف هستن. 

من شخصا از تشبیهی که تو این شعر به کار برده شده خیلی خوشم اومد! 

 

 نظر شما چیه؟

 

 

 

 

 

 

روز تولد

سلام دوستان 

روز ۲۳ مهر سال ۶۹ حدود ساعت ۷ صبح بچه های زیادی پا روی این کره به ظاهر خاکی! گذاشتن که یکی از اونا من بودم. 

الان داشتم به پارسال چنین روزی فکر می کردم.اون موقع من پیش دانشگاهی بودم و هنوز از پل کنکور ( به تعبیر خیلی ها سد کنکور) نگذشته بودم. اون روز من دعا کردم و از خدا خواستم که بهترین ها رو بهم بده و در عین حال ظرفیتشو هم بهم بده.  

الان که این ۱ سالو تو ذهنم مرور می کنم می بینم که خدا همیشه و تو هر شرایطی بهترین ها رو بهم داد.پس خدا چقدر زود و راحت دعاهای ما رو مستجاب می کنه! 

 

خدایا! 

تو به من جسم و روح سالم دادی.قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن دادی.اراده ای دادی که برای رسیدن به هدف هام تلاش کنم.منو به جایی رسوندی که خیلی ها الان آرزوشو دارن. خونواده صمیمی و سالم دادی.دوستایی دادی که وجودشون تو زندگیم خیلی ارزشمنده. این توانایی رو دادی که تو مشکلات و سختی های زندگی محکم باشم و ازشون پند بگیرم و از همه مهم تر تو خودتو به من شناسوندی! 

ممکن بود من الان تو یه بیمارستان تو رنج و غصه یه بیماری برای خودم یا عزیزانم باشم.ممکن بود تو مسیر اشتباهی وارد بشم که شرایطی رو که الان دارم نداشته باشم.یا خیلی از مشکلاتی که تو زندگی آدمای اطرافمون می بینیم و ممکن بود برای من هم پیش بیاد ولی خدای من تو منو از اونا حفظ کردی. پس بزرگترین کفر اینه که از موقعیتی که توش هستم راضی نباشم!  

خدایا! می خوام همین جا و همین لحظه و در مقابل هر کسی که داره این نوشته رو می خونه بهت بگم که من همه این چیزا رو می بینم و می دونم. همه محبت هایی که تو بهم می کنی و بی شک لیاقتشونو ندارم درک می کنم و با همه سلول های بدنم وجودتو احساس می کنم و از اینکه حامی مثل تو دارم به خودم می بالم. 

یقین دارم که بی شک من از خوشبخت ترین آدمای روی زمینم.شاید خوشبخت تر از همه اونایی که ۲۳ مهر ۶۹ به دنیا اومدن و شاید خوشبخت تر از همه آدمایی که تا به امروز پا به این دنیا گذاشتن! 

خدایا! تو رو به خاطر همه چیزایی که بهم دادی شکر می کنم. به خاطر نعمت زندگی کردن و از اون مهم تر زندگی رو زیبا دیدن! 

و چقدر خوبه که زندگی رو زیبا ببینیم و این حسو به دیگران هم منتقل کنیم...  

خدای دوست داشتنی من! ازت می خوام که به همه آدما این حس قشنگو بدی که از زندگیشون راضی باشن و زندگی رو زیبا ببینن. ازت می خوام به همه آدما اون چیزی که فکر می کنی بهترینه بدی و در آخر یه گوشه چشمی هم به من کنی که با گوشه چشم تو به عرش می رسم... 

                                                                    همیشه دوستت دارم حتی لحظه گناه 

                                                                            بنده تو فائزه (رستگار)