...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

...خانه ای خواهم ساخت

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

این است هوش و خلاقیت ایرانی!

 

سلاام 

 

امروز تو یکی از سایت های خبری باری دیگر شکوفایی نبوغ ایرانی رو نظاره گر بودم! 

چند روز پیش تو اخبار شنیده بودم ولی... شنیدن کی بود مانند دیدن!   

شاید تهرانی ها این تصاویر رو تو خیابون دیده باشن، اما برای ما شهرستانی ها دیدن این تصاویر خیلی جالب بود! 

اگه ندیدید این تصاویر رو از دست ندید!   

  

"مهر: کمتر از یک ماه است که نیروی انتظامی موفق به تصویب لایحه جدید جرائم راهنمایی و رانندگی درمجلس شده و در این راستا اقدام به نصب دوربینهای مداربسته کرده تا میزان جرائم رانندگی را در ساعتهای نبود نیرو کاهش دهد ولی هنوز هم عده ای هستند که در روز روشن با روشهای به اصطلاح زیرکانه شان قانون را دور بزنند." 

 

      

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با دیدن این عکس ها یاد چندتا دیگه از زرنگی های ماهرانه ایرانی ها افتادم که فکر کنم برای شما هم جالب باشه!  

می دونید که جایی که ما زندگی می کنیم، یعنی شمال کشور، سرزمین برنجه و عطر و بوی برنج ما رو هم که هیچ جا نداره!   

چند وقت پیش عده ای بودن که می رفتن تو کارخونه های شالی کوبی و گونی گونی باقی مونده شالی های کوبیده شده رو جمع می کردن و می بردن!  

برای یه عده این قضیه جالب شد که این آدما چه استفاده ای از این مواد ظاهرا دور ریختنی و بلا استفاده می کنن که بعد تحقیقات کاشف به عمل اومد که بعله! 

این دوستان زرنگ برنج پاکستانی می خریدن و همون باقی مونده شالی های کوبیده شده رو با این برنج مخلوط می کردن تا عطر برنج ایرانی داشته باشه و با اسم برنج معطر شمال به ملت شریف ایران قالب می کردن!!!  

 

یه خلاقیت دیگه هم که تا به امروز رو شده در مورد عده ای معدود از سیب زمینی فروشان در ظاهر محترم ایرانیه!  

بعضی از خریداران عمده سیب زمینی مشاهده می کردن که گونی های سیب زمینی خریداری شده ظاهر بسیار خوبی داره یعنی سیب زمینی های رو و اطراف و کناره های گونی بسیار درشت و خوب و مرغوبه اما خالی کردن گونی همان و مشاهده سیب زمینی های ریز و کم کیفیت همان!  

با بررسی های بیشتر مشخص شد که بعله! 

اینحا هم باز دست نبوغ ایرانی در کار است... 

بعضی از فروشندگان محترم یه لوله داخل گونی ها می ذاشتن و سیب زمینی های ریز رو از داخل لوله می ریختن و اطرافش رو از سیب زمینی های خوشگل (!) پر می کردن!  

و این گونه بود که این بار هم یکی دیگه از زرنگ بازی های ایرانی رو شد!   

 

واقعا که دمشون گرم! فقط کاش از این نبوغ استفاده بهینه میشد... 

یک برداشت... یک مقایسه... یک نتیجه

سلام دوستان

مدت ها بود با توجه به علاقه ای که به کتاب های تاریخی دارم و همچنین دستور خداوند در قرآن برای مطالعه زندگی گذشتگان و عبرت آموزی از اونها قصد داشتم کتاب " نبرد من " که به قلم آدولف هیتلر نوشته شده رو بخونم.

 یکی دو روزی هست که خوندن این کتاب رو شروع کردم! یه قسمتی از این کتاب من رو بیشتر به فکر واداشت و برام جالب بود که برای شما هم مطرح کنم!

تو قسمتی از کتاب، هیتلر نفوذ مارکسیست و اندیشه های مارکسیستی تو کشور آلمان در زمان قبل از جنگ جهانی اول رو اینطور توصیف می کنه:

" هیچکس به این موضوع مهم توجه نمی کرد و مانند این بود که زخمی مهلک در بدن جای گرفته و عدم توجه به آن میدانی برای پیش روی باز می کند و طولی نخواهد کشید که سراسر وجود انسانی را مورد تهدید قرار خواهد داد...

 مارکسیست، حقیقتی که هدف اصلی آن خرابی اوضاع تمامی کشورهای غیر یهودی بود... "

و در جایی دیگه بعد از بررسی راه های مبارزه با این پدیده، جنگ مسلحانه یا جنگ روانی و معنوی، به این نتیجه میرسه که:

" افکار و عقاید فلسفی و همچنین نهضت های مذهبی چه درست باشند و چه نادرست، پس از آنکه مدتی از پیدایش آن گذشت، ریشه کن کردن آن به وسیله قوای نظامی یا وسایل مشابه آن امکان پذیر نیست، زیرا افکار و عقاید مقدس چون قطرات خونی است که در عروق و اعصاب و نسوج آدمی جای می گیرد و خارج کردن آن از قلب آدمی ممکن نیست...

هر نوع اقدام و فعالیت به منظور مبارزه با یک سیستم معنوی به وسیله نیروی زور دچار شکست خواهد شد، مگر آنکه در مقابل آن یک عقیده معنوی قوی تری عرضه شود..."

همچنین نوع برخورد سیاستمداران و بزرگمردان آلمانی با مارکسیست رو این طور نقد می کنه:

" نقش آنها در ناتوان ساختن مارکسیست ها به این طریق بود که با حالت بی اعتنایی با آنها برخورد می کردند و به آنها وانمود می کردند که ما از این فلسفه جدید چیزی درک نکرده ایم و به نظر ما اگر احزاب با هم ائتلاف و اتحاد کنند به این وسیله می توان مارکسیست را سرکوب یا مضحک تر از همه آنها را به راه راست هدایت نمایند.

رفتار آنها در مقابل مارکسیست جنبه سازش و دموکراسی داشت، دموکراسی و سازش با مرامی که اساس آن برای واژگون ساختن دولت ها پایه گذاری شده بود!

اما آنها غافل بودند، زیرا در این ماجرا سر و کارشان با یک حزب ساده نبود، بلکه با فلسفه و مکتبی پلید رو به رو بودند. اگر به شدت از آن جلوگیری نمی شد عواقب بسیار وخیمی به دنبال داشت."

با خوندن این مطالب یه مقایسه تو ذهنم نقش بست!

داشتم به چیزایی که درباره نفوذ مارکسیست تو ایران خونده و شنیده بودم و تاثیرات این پدیده تو ایران و نوع برخورد و مبارزه ای که باهاش شد فکر می کردم!

اول از همه اون نیروی معنوی برتری که در مقابل این مرام شیطانی ایستاد و اون چیزی نبود جز اسلام ! نیروی عظیم معنوی که با نور حق خودش همه پلیدی ها رو آشکار می کنه! پس کشور ما و مردم ما با عنایت خدا سلاح قدرتمندی چون اسلام دارن که می تونن با استفاده از اون از خیلی از توطئه ها و مرام و مسلک های دروغین، هوشیارانه، در امان باشن!

و دومین موردی که توجهم رو جلب کرد تفاوت نوع برخورد بزرگان و روشنفکران آلمان در مقایسه با ایران بود!

تو کشور ما روشنفکرانی مثل شهید آیت الله مطهری بودن که با بصیرت کامل و با استفاده از همون سلاح دین این پدیده رو برای مردم و به خصوص نسل جوان بیان کردن و با عکس العمل به موقع و تیزبینانه مردم رو از این خطر بزرگ آگاه کردن!

و در آخر به این نتیجه رسیدم که یه بار دیگه خدا رو به خاطر نعمت اسلام شکر کنم و هیچ وقت فراموش نکنم که اسلام تنها یک دین و منحصر و محدود به مسائل شخصی در ارتباط با راز و نیاز با خدا نیست بلکه دین به معنای برنامه جامع و نیروی معنوی برتری است که تمسک به اون دست آدم رو تو هیچ شرایطی خالی نمی ذاره!

دوش مرا حال خوشی دست داد...

باخدا بودم و خوشنود از او 

اشکی بود تا بشوید تیرگی لوح وجودم را

شرمساری از بار گناهانی که خم می کرد قامتم را

نیازمندی مطلق من در عین بی نیازی مطلقش

دوست داشتن ناچیز من و محبت و عشق بی پایانش... 

و رازی که در دل داشتم... 

 ***

با که بگویم جز تو ای مهربان من؟!...  

با که بگویم جز تو که دست گیریم کند؟!...  

***  

 و حافظ گفت: 

  

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد 

شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد 

 

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید 

تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد 

 

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق 

راه مستانه زد و چاره مخموری کرد 

 

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود 

آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد 

 

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت 

مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد 

 

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود 

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد  

***

خدای من!‌  

هزاران بار تو را شکر می کنم!  

هر لحظه که برمی خیزم و می نشینم!  

هر لحظه از زندگی که جبروت و زیبایی دروغین این دنیای کذایی مرا در دام خود گرفتار نکند! 

کمکم کن که هر نفسم برای تو باشد٬ تا پس از برون شدن آخرین نفس شرمسار روی تو نباشم...  

الهی آمین!

 

 

 

 

 

 

سکوی پرش...

سلام 

اول از همه از شما دوستان به خاطر ابراز هم دردیتون تو پست قبل صمیمانه تشکر می کنم و از خداوند بزرگ و عزیز برای همه تون آرزوی شادی و دل خوش و البته عاقبت خوش می کنم!  

 

------------------------------------------------------------------------------------------- 

 

شعبان آمد... 

سکوی پرتابی برای ماه مهمانی خدا و پرش نهایی... 

انشاالله همه مون بتونیم از این ماه زیبا و پر برکت کمال استفاده رو ببریم و خودمون رو برای یه پرش بلــــــــــــــــــــــــــــند به سوی دوست آماده کنیم! 

 

بخشی از مناجات شعبانیه ( این قسمت دعا رو خیــــــلی دوست دارم!):  

"إِلَهِی وَ اجْعَلْنِی مِمَّنْ نَادَیْتَهُ فَأَجَابَکَ وَ لاحَظْتَهُ فَصَعِقَ لِجَلالِکَ فَنَاجَیْتَهُ سِرّا وَ عَمِلَ لَکَ جَهْرا"

"خدایا! مرا از آنان قرار ده که ندایشان کردی، پاسخت گفتندو نگاهشان کردی، مدهوش جلال تو گشت،با آنان راز گفتی و نجوا کردی، آشکارا برای تو کار کردند."  

 

خیلی جای تفکر داره، خیلی... 

 

دعاگوی شما هستم، شما هم من رو از دعای خیرتون تو این روزای پربرکت خدا بی بهره نذارید! 

 

یا حق

انا لله و انا الیه راجعون


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت

 

baba bozorg.JPG 

 

هرچند هنوز در باورم نمی گند٬ اما...

رفتی...

رفتی و با رفتنت بر سینه ها داغی و بر روح ها زخمی و بر چشم ها اشکی بر جای گذاشتی...

رفتی و با رفتنت باری دیگر مرگ، این سنت تغیر ناپذیر خداوند را به ما یادآور شدی که " انا لله و انا الیه راجعون"

و چه زیبا و آرام رجعتی بود...

امشب و در این لحظه می خواهم با تو سخن بگویم... سخن از شروع ساعاتی که از پیشمان پر کشیدی و نیندیشیدی که

این خانه بی تو مرا حبس می شود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

به یاد داری لحظه ای را که آرام و راحت در بسترت خواب بودی و من به دیدارت آمدم. اما این بار با شنیدن صدایم از خواب برنخاستی و به استقبالم نیامدی! دستم را به محبت نفشردی و با بوسه های مهربانت پذیرایم نشدی...

آن لحظه بود که زانوهایم لرزید و پاهایم توان ایستادن نداشت. مگر می شد باور کرد که آن صدای پرحلاوت و گیرا خاموش شده و آن چهره آسمانی دیگر نمی خندد، مگر می شد پذیرفت که زین پس به هنگام دیدار به جای مامن گرم آغوشت، سرمای سنگ و خاک نصیبمان می شود؟!...

اندوهبار به چهره باعظمت و مهربانت خیره شدم...

کاش پدر می گذاشت تا ثانیه ای بیشتر به آن صورت کبود بنگرم. آن صورتی که هیچ گاه بدون لبخند ندیده بودم و هم اکنون سرد و بی روح در مقابل دیدگانم بود...
پدر! آن نماد استقامت! دیدی چه مردانه تکیه گاهمان بود و دم نمی زد از دردی که درونش را به نابودی می کشاند؟... فرزندت  را دیدی؟!...

پدر بزرگ مهربانم! زندگیت، اعمال و رفتارت، سخنانت و غروب غم انگیزت همه  و همه باعث سرفرازیمان بود!

وقتی جمعیت مردم داغدار را در عزاداریت دیدم... وقتی سخنان مردم را از بزرگی، شخصیت، بخشندگی و دین داریت شنیدم... وقتی سخن آن زن را در مزارت شنیدم که می گفت: " حاج محمد همیشه در خاکسپاری ها با سخنانش مردم را آرام می کرد، حال چه کسی در عزایش مردم را تسلی می دهد؟!..."

وقتی فاطمه صغری، آن زن مستمند کم شنوا، را دیدم که چگونه در عزایت از فرط گریه بی حال شد و می گفت که گویی پدرش را از دست داده و از بخشنگی و مهربانی تو می گفت...

وقتی مردم می گفتند که تو پدر شاهکوه بودی و با رفتنت شاهکوه یتیم شد...

وقتی در خاکسپاری آن مرد فریاد برآورد که: " خاک نریزید... " و بی حال شد!

...

همه اینها ما را سربلند می کرد... سربلند از اینکه بازماندگان تو هستیم... بیش از پیش افتخار می کنم که نوه حاج محمد مهدی عباسی هستم ، بزرگ خاندان عباسی!

و البته بار مسئولیتی که برای زنده داشتن نام و راه تو بر دوشمان است.... 

اما...

ای ستون خانواده! بدان که با عروج آسمانیت در غروب دو شنبه، در سرزمین اجدادیت، ستون های وجودمان به لرزه درآمد و فروریخت و اکنون قلب هایمان به ویرانه ای مبدل شده و تلاطم آتشین دریای دلتنگی ات بر آرامش ساحل زندگیمان هجوم می آورد و چه ویرانگر امواجیست که در عمق قلب ساحل رخنه کرده و روحمان رامی فرساید...

و فقط و فقط یادآوری خاطرات زیبای با تو بودن و امید به اینکه تو در جوار خدای عزوجل به جایگاهی که سزاوارش هستی دست میابی دردمان را کمی تسکین می دهد و بر داغ نبودنت در کنارمان با یاری خداوند منان صبر پیشه می کنیم زیرا که خداوند خود می فرماید: " الله مع الصابرین " و برای آرام شدن دل های بیتابمان به وجود بی نهایت خودش پناه می بریم چرا که " الا بذکر الله تطمئن القلوب " و در مقابل مشیتش سر تعظیم فرود می آوریم...

سلام ما را به خدا برسان!

دوستت دارم و دلم برایت بسیار تنگ است!

به امید دیدار دوباره ات

فائزه (رستگار)

بازگشتی سرافرازانه و پیروزمندانه + دانشمندان در بهشت!!!

سلام سلام سلام 

هزاران سلام به همه دوستان عزیز و محترم برای جبران این مدتی که در خدمتتون نبودم! 

خانم ها، آقایان! 

‌ما اومدیم! پیروزمندانه و سرافرازانه بعد از گذراندن روز ها و شب های پرتلاطم امتحان!   

باورم نمی شه که به همین سادگی ( و به همین خوشمزگی!!  ) یک سال از چهار سال دانشگاه تموم شد!! خیلی زود گذشت! یکم احساس نگرانی می کنم...   

"بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین... "

"این غافله عمر عجب می گذرد... " 

و ...  

 

تاریخ نویس ایامی که سعادت همراهیتون رو نداشتم: 

 

ولادت حضرت فاطمه (س) و روز مادر و روز زن به همه تبریگ می گم! 

و همچنین ولادت مولا علی (ع) و روز پدر رو خدمت آقایون محترم! 

شب آرزو ها هم به یاد همتون بودم! همه! انشاالله شما هم من رو فراموش نکرده باشید!   

دیگه چیزی رو  از قلم ننداختم؟!

  

از دستاوردهای جنبی ایام امتحانات (در لحظات به قول بچه ها Rest) دیدن فیلم های Paranormal activity ، Goya's Ghosts ،In to the wild بود که اگه اهل فیلم دیدن هستید دیدنشون رو بهتون پیشنهاد می کنم!

 

خلاصه اینکه ایام پربرکتی بود!  و ملالی نبود جز دوری شما!  

 

همون طور که در تیتر مشاهده فرمودید این پست دو بخش داره و اما بخش دوم که این رو توی مطالعاتی که اخیرا در مجلات داشتم کشف نمودم و تصمیم بر آن شد که به منظور تلطیف روحیه خود و شما براتون بذارم!  

  

دانشمندان در بهشت 

روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند! آنها تصمیم گرفتند که قایم موشک بازی کنند!! انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت. او باید تا 100 می شمرد و سپس شروع به جست وجو می کرد.  

همه پنهان شدند الا نیوتون... نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین!!! 

انیشتین چشمانش را باز کرد و دید که نیوتون در مقابل چشمانش ایستاده است. انیشتین فریاد زد: نیوتون بیرون... (سک سک!) نیوتون بیرون... (سک سک!) 

نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت: من بیرون نیستم! او ادعا کرد که من اصلا نیوتون نیستم!! 

تمام دانشمندان از مخفیگاهشان بیرون آمدند تا ببینند او چگونه می خواهد ثابت کند که نیوتون نیست... 

نیوتون ادامه داد که من در یک مربع به مساحت یم مترمربع ایستاده ام، که من را نیوتون بر متر مربع می کند! 

از آنجایی که نیوتون بر متر مربع برابر یک پاسکال است، بنابراین... 

من پاسکال هستم! پس پاسکال باید بیرون برود!!!  

  

منبع: ماهنامه پیک توانا

 

 

ای لبخند تو آرام جانم...

 

 

امانتی بودی در زمین 

اما... 

زمین گنجایش عزمت کبریاییت را نداشت... 

امروز آسمان تو را باز پس ستاند...   

 

***

   

کاش وقتی پا به این دنیا گذاشتم تو بودی...   

شاید لایق نبودم!

آمدم نبودی... 

 

***

ندیده دلم برایت تنگ است! 

... 

 

پ.ن۱: سالروز ارتحال بزرگ مرد تاریخ رو به همه دوستان تسلیت می گم!  

هرچند کمی دیر شده ولی دلم نیومد از گذاشتن این پست بگذرم! 

 

پ.ن۲: دوستان عزیز!‌ امتحانات در شرف آغازه و ما هم در تلاش و تکاپو! مدت کوتاهی سعادت همراهیتون رو ندارم!  

انشاله بعد از امتحانات دوباره در خدمتتون هستم!  

 

التماس دعا 

یا حق 

 

 

 

سلام به دوستان بزرگوار

چند روز پیش با یه موردی مواجه شدم که به نظرم جالب اومد که براتون تعریف کنم!

قضیه از این قراره که چند روز پیش توی مترو بودم و نزدیک من دوتا دخترخانم محترم که به ظاهرشون می خورد دانشجو باشن نشسته بودن! ظاهر تقریبا معمولی داشتن. نه خیلی مذهبی و نه...  تو عوالم خودم بودم که یه دفعه متوجه شدم که یه خانم فروشنده ای داره بهشون یه کتابی رو معرفی می کنه برای فروش! توجهم به حرفاش جلب شد و متوجه شدم که داره در مورد کتاب توضیح می ده. خانم فروشنده ظاهر محجبه و مذهبی داشت و خیلی هم خوش برخورد بود و خوب صحبت می کرد! متوجه شدم که کتابی که داره معرفی می کنه راجع به امام زمان (عج) ست! خانمه داشت توضیح می داد که این کتاب 99 راه رسیدن به امام زمان رو به ما یاد میده قیمتش 3000 تومانه که ما به خاطر قشر دانشجو 2500 می فروشیم و اسم مولفش هم ..... ! داشتم به ذهنم فشار می آوردم که آیا این مولف رو می شناسم یا نه. چون مخصوصا در مورد کتابایی که این موضوعات رو مطرح می کنه سعی می کنم کتابای معتبر رو بخونم چون حرفای بی اساس و الکی زیاد در این مورد زده میشه... 

خلاصه در این افکار بودم که باز توجهم به حرفای اون خانم جلب شد و چیزایی شنیدم که...!  

خانمه می گفت: این کتاب رو یکی کامل خوند فرداش حاجتش رو گرفت. بعضی صفحات رو نشون می داد و می گفت: مثلا تو این صفحه نمازی هست که یه خانمی می گفت که گمشده ای داشته و شب جمعه این نماز رو خونده و فرداش گم شده اش باهاش تماس گرفته! این نماز رو باید شب جمعه بخونی و با اون نماز امام زمان که طولانیه فرق می کنه! این نماز رو باید جایی بخونی که سقف نداشته باشه! حالا اگه خونتون آپارتمانیه و امکانش نیست که برید رو پشت بوم یه خانمی می گفت من رفتم جلوی پنجره و پنجره رو باز کردم و ایستادم به نماز!!!

این صفحه هم یه دعایی داره که این دعا رو باید بدون حجاب بخونید!!! می دونید چرا؟! این نشون می ده که شما چقدر مستاصل هستید! دیدید مثلا وقتی به یه مادری خبر می دن که بچه ات تو راه مدرسه تصادف کرده چطور مضطرب و درمونده می شه که اصلا دیگه در قید حجاب نیست؟! شما هم نباید حجاب داشته باشید که این حالت رو تدائی کنه! (جالبه که جزء آداب مستحب عبادته که با حجاب اعمال عبادی انجام داده بشه!) بعدشم گفت: البته اگه تو امام زاده ای جایی بودید که اجازه نمی دادن بدون حجاب باشید اشکالی نداره!!

خلاصه افسار سخن رو گرفته بود و همین طوری داشت از محسنات کتاب تعریف می کرد و از سرنوشت آدمایی می گفت که این کتاب رو خوندن و چه حاجت هایی گرفتن! اصرار هم داشت که این کتاب کامل خونده بشه و می گفت این طوری کاملا نیت و قصد نویسنده تاثیرش رو رو شما می ذاره و شما باهاش همراه می شید! داشتم فکر می کردم که با تعریفایی که این خانم می کنه به جای اینکه این کتاب بخواد آدم رو به تفکر در مورد امام دعوت کنه بیشتر داره ترویج خرافی گری و حرفای بی اساس می کنه و آموزش اینکه بنشین تو خونه و نماز بخون تا امام زمان حاجتت رو بده! این یعنی آشنایی با امام زمان؟! درسته که دعا و عبادت و دست به دامان بزرگان شدن خوبه ولی نباید افراط بشه و جای تعقل و تلاش رو بگیره!

جالب تر این بود که قشر جوون و روشن فکر رو هم با طرز برخورد و کلامش جذب می کنه! داشتم فکر می کردم که باید یه کاری بکنم! دیدم با گفتن به خود اون خانم که کاری از پیش نمی برم کار درستی هم نیست که من بخوام بهش چیزی بگم! چون هم سن و سالم این اجازه رونمی داد که به خانمی با این وجنات ایراد بگیرم هم شاید تو ظاهر دور از ادب بود و هم حتما آدمی به این سخنوری جواب محکمی برای من تو آستین داشت!

بعدش فکر می کردم که تو این سیستم و تاسیسات مترو هیچ بخشی نیست که بخوایم این موارد رو بهشون اطلاع بدیم که جلوی این جور آدما رو بگیرن؟! به نظرم این جور آدما خیلی خطرناک تر از حتی کسانی هستن که شمشیر رو از رو بستن و دارن به صورت علنی با اسلام واعتقادات ما مخالفت می کنن و یا فرقه دیگه ای رو ترویج می کنن! حتی اگه اون خانم در خوشبینانه ترین حالتش بدون قصد و منظور این کار رو می کرد و به خیال خودش داره کار مثبتی در جهت ترویج مهدویت می کنه ولی همین نا آگاهی اون هم خطرناکه و باید جلوش گرفته بشه!

اومدم از یکی از اون دخترا که این کتاب رو خریده بود بپرسم که آیا مولف این کتاب رو می شناسه و با توجه به اینکه تقریبا هم سن و سال خودم بود یه طوری که بهش برنخوره و دوستانه بهش پیشنهاد بدم که در این مورد کتابای معتبر رو بخونه که تا اومدم اقدامی در این جهت کنم یه دفعه صدایی در گوشم طنین انداز شد که متوجه شدم رسیدیم به ایستگاه امام خمینی! 

بلـــــــــــه! به مقصد رسیدیم و من از همه جا بی خبر! تا مترو حرکت نکرده خودم رو از بین جمعیت کشوندم بیرون و با یه حرکت آکروباتیک شیرجه زدم بیرون!

اگه فرصت داشتم می موندم و حرفم رو می زدم! فوقش ایستگاه بعدی پیاده می شدم و برمی گشتم ولی راه زیادی رو تا کرج و منزل مادربزرگ درپیش داشتم و بعد ترسیم چهره مادربزرگم که نگران شده که چرا من دیر کردم ترجیح دادم از این فقره چشم پوشی کنم!

حالا به نظر شما تو این موارد باید به کجا گزارش این مسائل رو بدیم؟!

راستی!

اگه شما جای من بودید برخوردی با چنین شخصیتی می کردید؟!

هنر بدون مرز...

سلام دوستان  

تا حالا شده به این موضوع فکر کنید یا دوست داشته باشید که یه اثر هنری نو و ابتکاری از خودتون بجا بذارید؟! یه کاری که تا به حال کسی انجام نداده! یه کار خلاقانه!

من همیشه دوست داشتم تو یه شاخه هنری یه کار ویژه کنم! یه کاری که تازه باشه! یه اثر موندگار... 

یه کارایی هم کردم ولی خوب اونقدرا ناب نبود!

برای اینکه منظورم رو بهتر برسونم مثلا قبول دارید نقاشی یه هنر بدون مرزه؟! (البته من فکر می کنم همه شاخه های هنری بدون مرزن مهم اینه که چطور بهشون نگاه کنی و یک مقدار هم خلاقیت می طلبه!)  

اگه با من موافقید که  

اگه نه به احتمال ۹۹/۹۹٪ بعد دیدن تصاویر این پست یا من هم عقیده میشین! 

من که خیلی خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون بیاد! 

راستی! 

اگه دوست داشتید خوشحال می شم ایده های جدیدی که احتمالا بعد خوندن این پست و دیدن این تصاویر به ذهنتون میاد رو بگید!  

به بهترین ایده به قید قرعه جوایز نفیسی (!) اهدا می گردد! :دی   

 123753035401.jpg  

 (2) 123753035409.jpg  

(2) 123753035413.jpg  

123753035415.jpg  

123753035414.jpg

السلام علیک یا فاطمه الزهرا...

به نام او 

 

السلام علیک یا فاطمه الزهرا 

السلام علیک یا بنت رسول الله 

السلام علیک یا ام ابیها 

السلام علیک یا نورالعینی  

...

 

دیگر با چه نامی بخوانم نام بزرگوارت را که پاسخ گویی مرا... 

که تسکینی باشی بر دل آشوبم... 

که پناهگاهی باشی برای روح پریشانم...  

که گرمایی باشی بر سردی قلب تاریکم...  

که آب روشنی باشی بر آتش درونم...  

که خواب آرامی باشی بر شبهای بی خوابیم...  

که خورشید تابانی باشی در این ظلمت...  

که راهی باشی به سوی نور در این تنگنای تاریکی بیراهه ها... 

که نگاهت زنده کند این روح مرده را...
که کلامت جاری کند این خون منجمد فهم و دانایی را در میان رگ های خشکیده جهل و نادانیم...  

که دامنت مامن اشک هایم باشد...  

که دست هایت مرحم زخم هایم باشد...  

دست هایی که مرحم زخم های پیامبر بود...  

این چه جسارتیست!!  

من که باشم که طلب کنم از تو این دو گوهر را...  

من گنهکار رو سیاه را چه به دامان پاک تو...
من...  

من...  

من فقط چشم به مهربانی تو دارم... 

من فقط چشم به کرم و بزرگواری تو دارم...  

من...  

وگرنه مرا چه به... 

بانوی من... 

من فقط دست به دامان تو دارم... 

اینک من و فضل تو... 

 

فائزه (رستگار)   

 

http://www.askquran.ir/gallery/images/15132/1_208970_orig.jpg

یاد باد آن روزگاران... یاد باد...

سلام 

یاد اسفند ۸۸ بخیر... 

دلم خواست یادی از سفر به دیار نور کنم! 

یاد عهدایی که با خدا بستم... 

یاد قولایی که دادم... 

دنبال شور و داغی بودم٬ اونجا شعور و پختگی تقسیم می کردن!!  

کجای کارم من؟! 

...

عجب سفری بود! عجب سفری... 

 

در سنگر عشق...  

IMG_1378.jpg 

 

 " السلام علیک یا اباعبدالله " 

 IMG_1513.jpg 

 

جانم فدای... 

IMG_1488.jpg  

  

با وضوی عشق آماده برای نماز شهادت...

 

IMG_1362.jpg 

 

طلوعی با شهدای هویزه  

 

IMG_1544.jpg   

 

می نویسم یادگاری... 

 

IMG_1503.jpg

 

بدون شرح...

 

IMG_1584.jpg  

 حسن ختام...

تانک نوردی  دوکوهه...

 

IMG_1381.jpg 

 

مراسم ازدواج به سبک قدیم

سلام

یکی هزاران چیزی که تو زندگی همیشه برام جذابیت داشته و داره آداب و رسوم و مراسم هاییه که تو مناطق مختلف ایران عزیز و بین اقوام مختلف وجود داره که متاسفانه داره کم کم به دست فراموشی سپرده می شه و خیلی هاشونم دیگه فراموش شده و اجرا نمیشه و مراسم های مدرن و اکثرا غربی که با فرهنگ اسلامی و ایرانی ما اصلا سازگاری نداره جاشو گرفته!

تو این پست می خوام شیوه برگزاری مراسم عروسی که سالیان پیش تو خانواده پدری من برگزار میشده و از زبون بزرگترای فامیل شنیدم رو براتون تعریف کنم!

قبل از اون باید بگم که همونطور که می دونید بنده از خطه همیشه سبز شمال و از دیار گلستانم. بین شهرستان گرگان و شاهرود منطقه ای هست به اسم شاهکوه که تو گذشته محل زندگی خاندان پدری من بوده و الان به یه منطقه ییلاقی و تفرجگاهی تابستونی برای اهالی گرگان تبدیل شده و خانواده های کمی توش سکونت دائم دارن.

جالبه که بگم این روستا به همت دکتر علی اکبر جلالی (که ایشون هم اصالتا اهل همین سرزمین هستن) اولین روستای اینترنتی ایرانه! (برای مشاهده سایت شاهکوه اینجا رو کلیک کنید) 

  روستای شاهکوه

بعد از بیان این مقدمه میریم سر اصل مطلب...

شیوه برگزاری مراسم ازدواج در روستای شاهکوه:

در قدیم بزرگان فامیل جمع می شدن و برای پسر، یک رختر رو که بنا به نظر خودشون مناسب می دیدن انتخاب کرده و برای خواستگاری به خونه دختر می رفتن. بعد از دریافت جواب مثبت، خانواده پسر اقوام خود و همه اهالی ده رو توسط یکی از جوونای فامیل به مهمونی دعوت می کرد و غذایی برای پذیرایی از اونها آماده می کرد و مقداری از غذا رو برای خانواده دختر می فرستاد.

اسم این غذا " راضی پلو " بود!

بعد از اون خانواده داماد برای عروس یک دست لباس کامل همراه با برنج و گوسفند و روغن و نخود، کشمش و شیرینی به عنوان " عروس دیدنان " و یا " نشان کن " می بردند.

همچنین قبل از مراسم عروسی هدایایی برای خانواده عروس به نام " خروار " می فرستادن که این خروار شامل نان مخصوصی به نام " کماج " که از آرد و شیر و روغن درست می شد به همراه شیر و سرشیر و روغن وماست بوده که سوار بر یک الاغ به خانواده عروس تقدیم می کردن و خانواده عروس هم این هدایا رو بین فامیل تقسیم می کرد.

وقتی که روز عروسی نزدیک می شد بعد از مطلع کردن خانواده عروس یک شب به خونه دایی یا عموی عروس می رفتن و بعد از پذیرایی روز عروسی رو تعیین می کردن و شیربها از طرف پسر به پدر عروس تقدیم می شد.

فردای اون روز تعدادی از فامیل عروس و داماد جمع می شن و لیست لوازمی که عروس و داماد احتیاج داشتن تهیه کرده و برای خرید به نزدیکترین شهرستان می رفتن و این کار 2 تا 3 روز طول می کشید.

بعد از فراغت از خرید خانواده داماد یک خیاط رو به خونه می آورد تا برای عروس و داماد لباس مناسب بدوزه و اقوام داماد هم بنا به وسع خودشون هدیه ای مثل پول یا گوسفند و ... می دادن.

2 روز قبل از عروسی گروهی از دختران از طرف فامیل داماد به خونه عروس رفته و عروس رو به حمام می بردن و این مراسم به " مادرشوهر حمام " و به زبان محلی " شومار حمام " معروف بود!

روز قبل از عروسی طی مراسمی به نام "روز حمام " داماد رو به حمام می بردن. به این صورت که بزرگان فامیل جمع می شدن و داماد رو وسط مجلس می نشوندن و و یه کلاه گرد روی سرش و یه لباده مخصوص دامادی بر دوشش می ذاشتن و با گروهی از جوونای ده همراه با خوندن شادباش و دایره و تنبک اون رو روونه حمام می کردن. بعد از برگشتن جلوی پای داماد گوسفند قربونی کرده و براش اسپند دود می کردن و روی سرش پول می ریختن وشادباش گویان و و با آواز به سمت خونه دایی یا عموی داماد که اونجا رو " داماد خونه " می گفتن، می رفتن.

در محل داماد خونه تنها جوونا و مردای فامیل دوطرف جمع شده و مشغول شادی و تفریح می شدن.

تو همون روز مراسم مشابه ای بین خانم ها برگزار می شد و عروس رو به خونه خاله یا عمه عروس که " عروس خونه " نامیده می شد می بردن.

شب، مراسم حنابندان این طور اجرا می شد که ابتدا دست های داماد رو حنا می بستن. برای این کار از یک پارچه مخصوص که از جنس اعلا ابریشم یا مخمل تهیه می شد به نام پارچه " حنابند " روی دست های داماد می پیچیدن و بستگان با شمع و مشعل و حنا و نقل و با شادباش به منزل عروس می رفتن. در عروس خونه، بعد از پذیرایی مفصلی که از مهمون ها میشد یکی از بزرگترها از طرف داماد مقداری پول به دست عروس می داد به نام " کف دستی " تا عروس راضی به گذاشتن حنا بشه!

دستهای عروس رو حنا می بستن و داماد به دیدن عروس می رفت.

روز عروسی ابتدای صبح مادر عروس غذایی درست می کرد به نام " دختر پلو " و مقداری از اون رو برای عروس و دخترهای همراهش و مقداری رو برای داماد و ساقدوش هاش می فرستاد.

همچنین از طرف عروس یه سینی تهیه می کردن که شامل پسته، بادام، تخم مرغ رنگ کرده، نبات، نخود و مقداری پول بود و برای داماد می فرستادن. داماد مواد خوراکی رو برمی داشت و بر روی پول ها مقداری پول اضافه می کرد و به عروس برمی گردوند!

همون روز بعد از نهار داماد رو به میدان محله می بردن و مراسم مسابقه کشتی بین جوونا برگزار می شد و به برنده هدیه و انعام می دادن. این هدیه پول یا گوشت بود و اون رو " بیراق " می نامیدن. تو همین مراسم همه مدعوین بنا به وسع خودشون به داماد هدیه ای می دادن به نام " جریمه " که این جریمه هر چیزی مثل گوسفند، کره، پنیر، کشک و پول رو شامل می شد و اکثرا هم پول می دادن!

شب عروسی عروس رو با زلف و کجک و سرخاب و سفیداب بزک می کردن و از خونه داماد برای عروس یک دست لباس می فرستادن. عروس رو روبند می بستن و چادر روی سرش می نداختن و با خوندن رباعی راهی خونه داماد می کردن:

زیبا سمنی قدم به گلزار کشید

از منزل باب خود چرا بار کشید

از منزل باب خود اگر بار کشید

از آب طلا نقش به دیوار کشید

و همچنین این شعر رو می خوندن:

از این کوچه بردند ماه ما را

گل خوش بوی خاطرخواه ما را

شما که بردین خیرش رو ببینین

پریشان کردید احوال ما را

وقتی عروس با همراهانش به سمت خونه داماد می رفتن داماد بین داه عروس رو متوقف می کرد و به طرف عروس انار و سیب پرتاب می کرد و مردان خانواده عروس با کت های خودشون از عروس حفاظت می کردن!

مجددا عروس به راه می افتاد و بستگان داماد با اشعاری ورودش رو خوش آمد می گفتمن:

ای نو نهال به روضه رضوان خوش آمدی

ای تاجدار سوره قرآن خوش آمدی

بی تو صفا نداشت گلستان گل ازار ما

مجنون صفت به ملک غریبان خوش آمدی

سه روز بعد از عروسی پدر دختر، عروس و داماد رو برای نهار دعوت می کرد و چیزی از اموال خودش رو که از پدر و پدرانش به او به ارث رسیده به عنوان ارثی به داماد هدیه می کرد. چیزی مثل یک تخته قالیچه یا یک سماور و ...

...

پ.ن1: مراسم ازدواج بزرگترین عموی من که حدود 35 سال پیش بوده آخرین عروسی بود که به این شیوه برگزار شد!

پ.ن2: خیلی وقتا به این موضوع فکر می کنم که چی شد که این آداب و رسوم قشنگ جاشو به مراسمی که این روزا تو اکثر خانواده های مسلمون ایرانی برگزار میشه داد و اینکه چطور جوونا دلشون میاد که شروع یکی از مقدس ترین اتفاقات زندگیشونو با به گناه آلوده کردن خودشون و دیگران شروع کنن...

 

کتاب نامه!!!

سلام دوستان 

روزای سه شنبه تو دانشکده ما روز کلاسای عمومیه! جای شما خالی از ۸ صبح تا ۵ بعد از ظهر از این کلاس به اون کلاس. حالا اگه محتوای درست و حسابی داشتن و آدم یه چیزی یاد می گرفت یه حرفی! ولی متاسفانه اصلا چیزی ازشون در نمیاد. من هم که دیدم این طوری نمی شه تصمیم گرفتم هم برای جلوگیری از حذف شدن حضور فعال و البته غیر سازنده (!) تو کلاسا داشته باشم و از طرفی کاری کنم که وقتمون به بطالت نگذره و خلاصه بهترین راه مطالعه مفید و موثر بود!  

ار دستاوردهای این ساعات مطالعه کتابی از نویسنده ایه که فکر کنم همتون میشناسید و آثارشونو خوندید! 

"داستان سیستان" 10 روز با ره بر، یادداشتهای شخصی رضا امیرخانی در مورد سفر رهبر به استان سیستان و بلوچستان، اسفند 1381 

تو این سفر ایشون رهبر رو همراهی کردن تا با قلم تواناشون وقایع و حاشیه ها رو ثبت کنن که من فکر می کنم به بهترین وجه این کار رو انجام دادن!   

 

طرح جلد از حمید عجمی

  

بخش هایی از این کتاب...  

 

...حالا من و علی فقط منتظر بودیم که گروه تحقیقی دنبالمان بیایند و و از در و همسایه و دوست و آشنا پرس و جو کنند که ما چه جور آدم هایی هستیم. صف چندم نماز جمعه می نشینیم؟ در راهپیمایی 22 بهمن دست چپمان را مشت می کنیم یا دست راستمان را؟ تند تند حفظ می کردیم که دیش نداریم، ریش داریم! آوازنمی خوانیم، نماز می خوانیم! هم سایه هامان فصل انگور در زیرزمین کوزه نمی گیرند اما روزه می گیرند و از این قبیل سجع های نامتوازی! تلفنی که با هم حرف می زدیم منتظر بودیم که موقع گذاشتن گوشی صدای گذاشته شدن گوشی سوم را بشنویم. کوچه و خیابان به هرکسی که به ما خیره شده بود بلند سلام می کردیم. تازه آن هم "سلام علیکم و رحمه الله!" با رعایت مخارج. خلاصه تمام مشکلمان این بود که تحقیقات مستقیم است یا غیر مستقیم! عاقبت با علی به این نتیجه مشترک رسیدیم که دمشان گرم! جوری تحقیق می کنند که اصلا آدم بو نمی برد...  

...حالا می فهمم که مردم چرا محبت کسی را در دل جای می دهند. مردم نه فریفته قدرت می شوند و نه گرفتار هیبت. محبت از دروازه های بزرگ قدرت، دل را فتح نمی کند، بل از پنجره های کوچک ضریح خدمت متواضعانه گذر می کند مانند هرم گرما که سیاه زمستان را از زیر کرسی مادربزرگ بیرون می زند... در حافظه تاریخی مردم، کمک یک جوان لاغراندام تبعیدی به سیل زده ها بیشتر ماندنی است تا آمدن حتا یک ره بر مملکت... 

...میانه صحبت ره بر ناگهان یکی فریاد می کشد: "برای سلامتی دشمنان آمریکا صلوات!!" بعضی اتوماتیک صلوات می فرستند، بعضی مشغول محاسبه اند، بعضی گیج می خورند، خود آقا هم لبخند می زند.مثلا صدام جزو کدام گروه است؟!...  

... توی بازار یکی گله می کند از قطع کردن سرویس تلفن های همراه به خاطر سفر ره بر. ما تعجب می کنیم. بعدتر صاحبان مغازه کناری می فهمند که سیم کارت گوشی طرف لق شده است!!!...   

...جعفریان که صبح حسابی گرمش شده بود پیراهن آستین کوتاهی از من غرض گرفته است و پوشیده است... همه مشغول خوردن غذا هستند که ره بر ناگهان رو می کند به سمت جعفریان که در انتهای سفره ایستاده است و فیلم می گیرد. با دست به او اشاره می کند که جلو بیاید... جعفریان روی زمین دوزانو می نشیند و دست آقا را می بوسد، اما آقا او را به سینه می فشرد و به او می گوید:"آقای چعفریان! ندیده بودیم شما را در این هیبت؟"... بعد از ناهار گعده ای داشتیم پیرامون تفسیر صجبت آقا...خلاصه بعد از بررسی های فراوان به این نتیجه می رسیم که اولا آقا نگفته است در این هیبت و گفته است:"... شما را تا به حال در این هیات ندیده بودیم" و ثانیا منظور نظر آقا از این هیات جدید فیلمبرداری محمدحسین بوده است. محمدحسین شروع می کند به توضیج راجع به سریال احمدشاه مسعود وشیر پنجشیر و ... چند ماهی بعد از سفر، محمدحسین یک روز پنهانی کیفش را از جیب درمی آورد و عکس را به من نشان می دهد. می گویم چرا در کیف؟! می گوید فتوای مصور مستند است برای این مسئولان گاگولی که دم در بعضی ادارات آدم می گذارند که آستین کوتاه راه ندهند!!!...  

...خدای بزرگ من، شکر می کنم تو را که در مملکتی می زیم که فرزندان بزرگترین مسئولش مانند مردم عادی در بازار راه می روند. مانند مردم عادی چانه می زنند و مانند مردم عادی خرید می کنند و البته جز این نیز نباید باشد، اما آنقدر خلاف قاعده دیده ایم که قاعده مبهوتمان می کند! هیچ کدام از مغازه دارهای پاساژ کویتی های منطقه آزاد چابهار بو نبردند که در شب جمعه آن دو جوانی که اجناس را برانداز می کردند فرزندان ره بر بوده اند! خوش حالم. خیلی خوش حال. انگار روی ابر راه می روم. از این سفر همین مرا کفایت می کند...   

...مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد...

 

  عکس از امیر خلوصی، خبرگزاری ایسنا 

پ.ن: شیوه رسم الخطی این متن مطابق با متن کتاب و به درخواست خود نویسنده بوده!

 

بزرگ می داریمش که او خود بزرگ زاده ای بزرگ است...

سلام دوستان 

می دونید ۱ اردیبهشت چه روزیه؟! 

اگه می دونید که خوشا به سعادتتون و اگه نه من الان بهتون می گم... 

 

امروز... 

سالگرد بزرگداشت شیخ اجل سعدی شیرین سخنه  

این روز رو به همه ایرانیان فرهیخته تبریک می گم و باز هم برای هزارمین بار ( و البته بیشتر! ) به خاطر ایرانی بودن به خودم می بالم!  

 

تو این مناسبت جای چی خالیه؟!... 

  

اندر حکایات بوستان... 

باب سوم: در عشق و مستی و شور 

 

شبی یاد دارم که چشمم نخفت 

شنیدم که پروانه با شمع گفت 

 

که من عاشقم گر بسوزم رواست 

ترا گریه و سوز باری چراست؟ 

 

بگفت ای هوادار مسکین من 

برفت انگبین یار شیرین من 

 

چو شیرینی از من بدر می رود 

چو فرهادم آتش به سر می رود 

 

همی گفت و هرلحظه سیلاب درد 

فرو می دویدش ب هرخسار زرد 

 

که ای مدعی عشق کار تو نیست 

که نه صبر داری نه یارای ایست 

 

تو بگریزی از پیش یک شعله خام 

 من استاده ام تا بسوزم تمام 

 

ترا آتش عشق اگر پر بسوخت 

مرا بین که از پای تا سر بسوخت 

 

همه شب در این گفتگو بود شمع 

بدیدار او وقت اصحاب جمع 

 

نرفته ز شب همچنان بهره ای   

که ناگه بکشتش پریچهره ای 

 

همی گفت و می رفت دودش به سر 

که اینست پایان عشق ای پسر 

 

اگر عاشقی خواهی آموختن 

بکشتن فرج یابی از سوختن 

 

مکن گریه بر گور مقتول دوست 

برو خرمی کن که مقبول اوست 

 

اگر عاشقی سر مشوی از مرض 

چو سعدی فروشوی دست از غرض 

 

فدایی ندارد ز مقصود چنگ 

و گر بر سرش تیر بارد و سنگ 

 

به دریا مرو گفتمت زینهار 

وگر می روی دل به طوفان سپار  

 

خدایش رحمت کناد!

روحش شاد...

عکس هایی از نمایشگاه (غرفه گلستان)

سلام دوستان

الوعده وفا!

برای دوستانی که پست قبلی رو مطالعه نفرموده بودن یه بار دیگه توضیح می دم که جای شما خالی سه شنبه هفته گذشته تو دانشکده ما نمایشگاهی برگزار شد که تو اون بچه های استان های مختلف غرفه هایی رو برای آشنایی بیشتر سایرین با استانشون برپا کردن!

با اینکه خیلی از دوستان در حق خودشون و ما کم لطفی کردن ولی گروه هایی که تو این نمایشکاه شرکت داشتن حسابی سنگ تموم گذاشتن. مخصوصا بجه های باصفای استان گلستان! البته حمل بر خودستایی نباشه!!!

یکی از جاذبه هایی که به گفته بچه ها غرفه ما داشت وجود دو قومیت فارس و ترکمن و به عبارتی شیعه و سنی در کنار هم بود!

البته قبل از مشاهده عکس ها به سفارش " سما " ی عزیزم باید خدمتتون عارض بشم که چون بنده  سخت مشغول کارهای غرفه بودم ایشون زحمت عکاسی رو متقبل شدن!

جا داره همین جا از این هنرمند عزیز کمال تشکر رو به عمل بیارم!

اول از همه در پشت صحنه برنامه، دوستان فعال گلستانی رو مشاهده می کنید!

DSC00592.JPG

هم ولایتی های عزیز ترکمن با لباس زیبای محلیشون...

DSC00597.JPG

و اینک جذاب ترین بخش داستان، غذاهای محلی فارس و ترکمن...

DSC00595.JPG

وحدت عملی شیعه و سنی...

IMG_1971.jpg

و در آخر هنرمند قهار سما جونم با روسری زیبای ترکمنی...

 IMG_1955.jpg

  

انشاالله در پست های بعدی عکس هایی از بقیه غرفه ها هم براتون می ذارم!

 

معرفت در رفاقت!

سلام دوستان 

جای شما خالی امروز به لطف خدا و تلاش فراوان بچه های اکتیو دانشکده نمایشگاه به خوبی و خوشی برگزار شد و همه بسی لذت بردن و اوقات خوشی برما گذشت! 

بهتون قول داده بودم تو این پست دستاوردهای نمایشگاه رو بهتون نشون بدم ولی با نظر برادر خوبم آقای سید امیر حسام که تو پست قبلی فرمودن:  

 "بازم رفاقت خانما!
اگه آقایون بودن که میگفتن باشه اشکال نداره! درست میشه!
آخرشم می گفتن که: من 54 ساعته نخوابیدم و ....
(فکر کنم دیگه واجب القتل شدم!!(خنده))
(البته اینم بگم که  هرز گاهی یه دو سه تا با معرفتم توشون پیدا می شن! (خنده))"  

یاد یه داستان افتادم که بی ربط با این نظر و پست قبل نیست!  

خلاصه گفتم تا تنور داغه نون رو بچسبونم! 

پس با اجازتون گزارش نمایشگاه باشه برای پست بعدی! 

  

و اما داستان...  

یه روز یه خانم نسبتا محترم(!) می خواسته بدون اینکه همسرش متوجه بشه جایی بره! وقتی برمی گرده شوهرش ازش می پرسه کجا بودی؟! اونم میگه خونه یکی از دوستام! 

شوهرش هم که بهش مشکوک می شه یه لیستی از همه دوستای خانمش تهیه می کنه و با همشون تماس می گیره که ببینه خانمش راست گفته یا نه، ولی هیچ کدوم از دوستای خانومه این مساله رو تاییدنمی کنن...  

از قضا روزی عکس این اتفاق رخ می ده و خانم که به شوهرش مشکوک می شه با تمام دوستان همسرش تماس می گیره و با کمال تعجب و ناباوری می بینه که همه اونا تایید می کنن که این آقای نسبتا محترم (!) تو اون زمان اونجا بوده . جالب تر اینکه چند نفرشون می گن که الان هم اون آقا پیش اوناست!!! 

 

برای همین می گن آقایون تو رفاقت خیلی بیشتر از خانما هوای همدیگه رو دارن! 

اول اینکه برام جالب بود بدونم به نظر شما این داستان تو واقعیت مصداق داره؟!  

و دوم اینکه به نظر شما رفتار کدوم دسته درسته؟!

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی؟!

سلااام! 

شبی که سپری شد (البته الان ۴:۲۰ صبحه) دوست خوبم سما جان در حالت روحی کمی تا حدودی خط خطی و نا مساعد به سر می برد! ( گاهی این موارد در خوابگاه پیش میاد. بالاخره دوری از خانواده و فشار درس (!!!) و سایر مسائل دست به دست هم میده و مسبب این حالات میشه!) ما هم که به رسم دوستی نه بس دیرینه اما عمیقی که با این رفیق عزیز داریم و به پیشنهاد خودش برای تلطیف روحیه شب شعری دونفره ترتیب دادیم و جای دوستان خالی از سعدی و میرزاده عشقی و ادیب نیشابوری گرفته تا هوشنگ ابتهاج و فریدون مشیری و سهراب و نیما رو یاد کردیم! 

از بین شعرایی که خوندیم سما علاقه وافری به این شعر سعدی که تو این پست تقدیمتون می کنم نشون داد! منم این بخش رو تقدیم می کنم به این یار مهربان. 

 انشاالله شما هم خوشتون بیاد! 

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی 

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی 

 

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم 

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی 

 

حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان 

این توانم که بیایم به محلت به گدایی 

 

شمع را باید از این خانه برون بردن و کشتن 

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی 

 

پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند 

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی 

 

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت  

همه  سهل است تحمل نکنم بار جدایی 

 

روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا 

در همه شهر دلی ماند که دیگر نربایی؟ 

 

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم 

چه بگویم که غم دل برود چون تو بیایی 

 

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان 

که دل اهل نظر برده و سری ست خدایی 

 

ای که گفتی نرو اندر پی خوبان زمانه 

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی 

 

تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد 

چون بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی 

 

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده 

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی 

 

 پ.ن: در حال برگزاری یه نمایشگاه تو دانشکده هستیم که تو این نمایشگاه بچه های همه استان ها جمع شدن و هر استانی برای خودش یه غرفه داره برای معرفی استانش! از اداب و رسوم و فرهنگ استان ها گرفته تا جاذبه های توریستی و ... 

فعلا سخت درگیر برپایی غرفه استان گلستان هستیم! انشاالله در پست آینده تعدادی از دستاوردهای این فعالیت ها رو براتون به عرصه ظهور (!) می ذارم! 

تا به زودی... 

یا حق

آنسوی مرزها...

سلام دوستان 

چند و قت پیش داشتم یه کتابچه ای می خوندم که توش ضرب المثل های خارجی نوشته شده بود! 

یه تعدادیشون برام جالب و قابل تامل بود ولی چیزی که در آخر بهش رسیدم این بود که الحق و الانصاف یه دونه از اینها هم به گرد ضرب المثل های ناب خودمون نمی رسه! 

هیچ جای دنیا فرهنگ و ادبی غنی تر از ایران اسلامی نداره! من به این حرف بدون هیچ تعصب و افراط گرایی اعتقاد دارم! 

حالا خودتون مقایسه کنید... 

 

- وقتی آش از آسمان می بارد گدا قاشق ندارد!  (دانمارکی)  

- ریشه تمام نزاع ها سه چیز اند: زر٬ زن٬ زمین!  (ژاپنی)  

-عادت نخست مانند تارهای عنکبوت بر ما می پیچد ولی کم کم به صورت تارهای فولادی درمی آید.  (اسپانیایی)  

- در انتخاب زن همیشه یک پله از خود پایین تر را در نظر بگیر و در انتخاب دوست یک پله بالاتر!  (چینی) 

* تو این ضرب المثل فراموش شده که زن آدم می تونه بهترین دوست آدم باشه! در این صورت چطور باید با این مثل برخورد کرد؟!!  

- کسی که تمام درامد خود را خرج می کند در شاهراه گدایی است!  (آمریکایی)  

-درخت دروغ شکوفه می کند اما میوه نمی دهد.  (آفریقایی)  

- شمشیر عدالت خیلی تیز است ولی هیچ گاه سر بی گناه را نمی برد! (چینی)  

- وقتی رشوه از در وارد می شود عدالت از پنجره فرار می کند.  (ترکی)  

- چهره یک زن نماینده شوهر اوست و پیراهن یک مرد معرف زن او!  (یوگوسلاوی) 

- چشم آدمی که همه چیز را می بیند از دیدن خود عاجز است! (آلمانی)  

- درباره هرچه می گویی فکر کن ولی هرچه را فکر می کنی مگو  (هندی)  

- همیشه کمی بترس تا هرگز محتاج نشوی زیاد بترسی!  (فنلاندی)  

- مرد برای آسایش زن می گیرد٬‌ زن برای کنجکاوی شوهر می کند!!!  (اسپانیولی)  

- افتادن در گل و لای ننگ نیست٬ ننگ این است که در آنجا بمانی.  (آلمانی)  

- تندرستی تاجی است بر سر مرد سالم٬‌ ولی هیچ کس جز یک بیمار این تاج را نمی بیند.  (مصری)  

- بالاترین زرنگی ها پنهان کردن زرنگی است!  (انگلیسی)  

- تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب انتخاب کن!  (چینی)  

- میمون هرگز میمون دیگری را مسخره نمی کند!  (آفریقایی) 

* برداشت شما از این مثل چیه؟!!

درس زندگی

سلام دوستان

همه ما ( حداقل دوستانی که به این خونه میان) اینو قبول داریم  که امام خمینی (ره) تو همه ابعاد زندگی ارزشمندشون یه انسان کامل بودن .

از زندگی سیاسی ایشون زیاد گفتیم و شنیدیم، تو این پست می خوام یه نگاهی به زندگی شخصی ایشون و رابطه با همسرشون بکنم و برای این کار فعلا به نامه ایشون به خانم خدیجه ثقفی (همسر امام) بسنده می کنم!

زمان: فروردین 1312/ ذی القعده 1351

مکان: لبنان، بیروت

تصدقت شوم، الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلای به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه قلبم منقوش است. عزیزم، امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. حال من با هر شدتی باشد می گذرد ولی بحمدالله تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده والان در شهر زیبای بیروت هستم(1) حقیقتا جای شما خالی است. فقط برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوشی دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالی به دل بچسبد.

درهرحال امشب شب دوم است که منتظر کشتی هستیم . از قرار معلوم و معروف یک کشتی فردا حرکت می کند ولی ماها که قدری دیر رسیدیم باید منتظر کشتی دیگر باشیم. عجالتا تکلیف معلوم نیست. امید است خداوند به عزت اجداد طاهرینم که همه حجاج را موفق کند به اتمام عمل، از این حیث قدری نگران هستیم ولی از حیث مزاج بحمدالله به سلامت،بلکه مزاجم بحمدالله مستقیم تر و بهتر است. خیلی سفر خوبی است. جای شما خیلی خیلی خالیست. دلم برای پسرت (2) قدری تنگ شده است. امید است هر دو(3) به سلامت و سعادت در تحت مراقبت آن عزیز و محافظت خدای متعال باشند. اگر به آقا (4) و خانم ها (5) کاغذی نوشتید سلام مرا برسانید. من از قبل همه نایب الزیاره هستم. به خانم شمس آفاق (6) سلام برسانید و به توسط ایشان به آقای دکتر(7) سلام برسانید. صفحه مقابل را به آقای  شیخ عبدالحسین بگویید برسانند.

ایام و عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت، روح الله

(1): برای عزیمت با کشتی به عربستان برای انجام اعمال حج 

(۲):آقای سید مصطفی خمینی که  در آن زمان سه ساله بوده است.  

(3): اشاره به آقا مصطفی و فرزند دیگرشان که در آن زمان هنوز به دنیا نیامده بود و چند روز پس از نگارش این نامه در زمانی که امام در سفر حج بودند، متولد شد و او را " علی " نام گذاردند. وی در کودکی در اثر بیماری درگذشت.

(4): آقای میرزا محمد ثقفی، پدر همسر امام.

(5): مادر و مادربزرگ همسر امام.

(6): شمس آفاق ثقفی، خواهر همسر امام.

(7): آقای دکتر علوی 

پ. ن: حالا آمار طلاق بالا می ره و میان کلی بحث روان شناسی نوین (!) راه می ندازن که ریشه یابی کنن چرا تو دنیای مدرن روابط بین زن و شوهرا سرد شده، چرا بنیان خانواده سست شده!

این همه آدمای بزرگ داریم که از زندگیشون درس بگیریم اونم با راه حل های ساده!

اما...

 

در لحظه تحویل سال حافظ گفت...

 

شمه ای از داستان عشق شور انگیز ماست 

این حکایت ها که از فرهاد و شیرین کرده اند 

 

هیچ مژگان دراز و عشوه جادو نکرد 

آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده اند 

 

ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست 

قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده اند 

 

در سفالین کاسه رندان به خواری منگرید 

کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند 

 

نکهت جان بخش دارد خاک کوی دلبران 

عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده اند 

 

ساقیا دیوانه ای چون من کجا دربرکشد 

دختر زر را که نقد عقل کابین کرده اند 

 

خاکیان بی بهره اند از جرعه کاس الکرام 

این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده اند 

 

شهپر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست 

این کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند  

 

پ. ن:   سال نو٬‌ بهار نو٬ نوروز نو مبارک    

                 با آرزوی بهترین ها برای شما